دیانا یهو همه بچه ها با هم گفتن تولدت مبارکککککک میخواست

دیانا: یهو همه بچه ها با هم گفتن تولدت مبارکککککک میخواستم از خوشحالی پرواز کنم دیدم همه ی بچه ها هستن عه این اینجا چیکار میکنه ارسلان؟مگه اونم تو اکیپ ماست؟ ولش کن از نیکا میپرسم
نیکا: خر من تولدت مبارک
دیانا: نیکا یه بار نمیتونی عین آدم تبریک بگی ولی مرسی راستی این پسره ارسلان چی میگه اینجا؟!
نیکا: تازه باهامون آشنا شده اونم اومده تو اکیپمون
دیانا: اها چه خوب همه ی بچه ها بهم تبریک گفتن
ارسلان: تولدت مبارک خانوم کوچولو
دیانا: عههه کوچولو نیستم ولی مرسی میگم چیشد که به اکیپ ما اضافه شدی؟!
ارسلان: خب ببین من با امیر و ممد رفیق بودیم بعد یه روز با بقیه بچه ها اومدن و گفتن بیا تو اکیپ ما تنهایی منم اوکی دادم و الان خوشحالم که اکیپی مثل شما دارم🙂
دیانا: ما هم خوشحالیم که تو رو داریم 🙃
اون شب با همه ی قشنگیاش تموم شد ولی نیکا اصرار کرد که امشب و بمونیم و موندیم رفتیم شام بخوریم که سالاد ماکارانی درست کرده بود خوردیم و رفتیم که بخوابیم. نیکامیر پیش هم امیر و ژاتیس هم پیش هم پانممد هم پیش هم رضا و مهدیسم پیش هم محراشاد هم پیش هم فقط منو ارسلان موندیم گفتم: عه بچه ها الان ما چجوری بخوابیم؟!!
بچه ها: خب پیش هم بخوابید
دیانا: هوفف دیگه بزور رفتیم پیش هم بخوابیم.
ارسلان: خب من رو تخت میخوابم تو پایین
دیانا: عه غلط کردی من رو تخت تو پایین
ارسلان: نخیر من رو تخت میخوابم
دیانا: میگم خودم
نیکا: بابا میخوایم بخوابیم ها خب دوتاتون رو تخت بخوابین پیش هم دیگههههه
اردیا: باش
رفتیم بخوابیم که.........

#اردیا
#اکیپ_سلاطین
#رمان
دیدگاه ها (۰)

که ارسلان بغلم کرد گفتم: چرا بغلم کردی گفت کنار هم بخوابیم ن...

ارسلان: زنگ درو زدن رفتم باز کردم که یه پسره گفت، پسره: دیان...

دیانا: یه پسره از ماشین پیاده شد اومد نزدیکمو گفت پسره: حیف ...

اردیا🤍💚 رمان چطور بود؟

پارت ۴۵ (آخر) فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط