فیک جداناپذیر پارت ۱۱۶
فیک جداناپذیر پارت ۱۱۶
از زبان ات
سعی در باز کردن قفل زنجیر ها داشتم یا اینکه بکشنمشون و از هم جداشون کنم ولی اونقدرا هم قدرت کافی رو برای انجام این کار نداشتم
گفت فقط یه احمق می تونه فکر کنه که می تونه قفل این زنجیر ها رو باز کنه پس الکی جونتو هدر نده باید اونو برای وقتی که زیرم هستی داشته باشی
ات: خفه شو بیا منو باز کن
گفت: دیگه داری از حد خودت خارج میشی دهنتو ببند
تو همین حین یدفه در باز شد با دیدن کسی که زندگیمو به گور داد بیشتر باعث عصبانیتم شد
ات: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
آنا: خوشحالم که دوباره می بینمت اما فکر می کردم بعد از اینکه از بالای پله ها پرت شدی فلجت کردم
ات: تو دیگه چی از جونم می خوای عوضی
آنا: ازت گرفتمش جونگ کوک عزیزت رو میگم چیزی که از اولش هم قرار بود مال من باشه حالا فهمیدی دختره ی هر*زه
ات: خفشه شو و اسم خودتو روی من نزار لعنتی
نیشخندی زد و از همون در از اتاق خارج شد اگه فقط دستام باز بود خودم با دستام خفش می کردم
اما دیدم یدفه اون عوضی اومد روم خیمه زد سعی داشت چونمو بگیره تا لبامو بگیره اما من همش از زیرش در می رفتم نمی خواستم لبای هیچکس بجز جونگ کوک رو لبام بشینه
تو همین حین یدفه صدای تیراندازی از طبقه ی بالا یعنی جونگ کوکه؟
گفت: مهمون داریم عزیزه دلم باید بریم بدرقش
بلندم کرد و قفل ها رو دست و پام باز کرد و کشوندم و با خودش برد طبقه ی بالا که چشمم رو جونگ کوک قفل شد که کنارش چونگ هی هم بود
گفت: جونگ کوک داداشیه گلم ببین کی رو کنارم دارم اگه می خوای زنده بمونه اسلحه ی خوش دستت رو بیار پایین وگرنه یه همین جا یه گلوله تو مخش خالی می کنم
سرمو به معنی نه برای جونگ کوک تکون دادم اشکام جلوی دیدم رو تار کرده بودن گفتم: نه جونگ کوک ازت خواهش می کنم بخاطر من ازش نگذر خواهش می کنم ازت این کارو نکن
جونگ کوک بدون توجه به حرفم با صدای بلندی بهش گفت: سئوک ولش کن بزار اون بره تو مشکلت با منه پس اونو آزار کن وگرنه این آخرین باریه که از جونت میگذرم
پس اسمش سئوک بود عوضی شروع کرد به خندیدن بلند می خندید و گفت: من الان عشقت رو گروگان دارم اما تو چی داری؟
پوزخندی گوشه ی لب جونگ کوک نشست و با صدای آروم تری گفت: همین الان یه گلوله تو قلب خواهر عزیزت آنا که زیر خوابیه همه بود هدر دادم می خوای دومیش رو تو مخ پوک تو خالی کنم؟
سئوک: الان گوشام چی شنیدن؟ تو چیکار کردی؟
جونگ کوک: کاری با ات نداشته باش همین الان آزادش کن این آخرین باریه که بهت هشدار میدم وگرنه به ضرر جونت تموم میشه همینجا خون کثیفتو می ریزم
مثل بچه ها که مامان باباشون با هم دعوا می کردن اسیر شده بودم بخاطر من حتماً باید خون یه نفر ریخته شه؟
اگه هم قرار باشه کسی بمیره اون منم نه هیچکس دیگه ای...
از زبان ات
سعی در باز کردن قفل زنجیر ها داشتم یا اینکه بکشنمشون و از هم جداشون کنم ولی اونقدرا هم قدرت کافی رو برای انجام این کار نداشتم
گفت فقط یه احمق می تونه فکر کنه که می تونه قفل این زنجیر ها رو باز کنه پس الکی جونتو هدر نده باید اونو برای وقتی که زیرم هستی داشته باشی
ات: خفه شو بیا منو باز کن
گفت: دیگه داری از حد خودت خارج میشی دهنتو ببند
تو همین حین یدفه در باز شد با دیدن کسی که زندگیمو به گور داد بیشتر باعث عصبانیتم شد
ات: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
آنا: خوشحالم که دوباره می بینمت اما فکر می کردم بعد از اینکه از بالای پله ها پرت شدی فلجت کردم
ات: تو دیگه چی از جونم می خوای عوضی
آنا: ازت گرفتمش جونگ کوک عزیزت رو میگم چیزی که از اولش هم قرار بود مال من باشه حالا فهمیدی دختره ی هر*زه
ات: خفشه شو و اسم خودتو روی من نزار لعنتی
نیشخندی زد و از همون در از اتاق خارج شد اگه فقط دستام باز بود خودم با دستام خفش می کردم
اما دیدم یدفه اون عوضی اومد روم خیمه زد سعی داشت چونمو بگیره تا لبامو بگیره اما من همش از زیرش در می رفتم نمی خواستم لبای هیچکس بجز جونگ کوک رو لبام بشینه
تو همین حین یدفه صدای تیراندازی از طبقه ی بالا یعنی جونگ کوکه؟
گفت: مهمون داریم عزیزه دلم باید بریم بدرقش
بلندم کرد و قفل ها رو دست و پام باز کرد و کشوندم و با خودش برد طبقه ی بالا که چشمم رو جونگ کوک قفل شد که کنارش چونگ هی هم بود
گفت: جونگ کوک داداشیه گلم ببین کی رو کنارم دارم اگه می خوای زنده بمونه اسلحه ی خوش دستت رو بیار پایین وگرنه یه همین جا یه گلوله تو مخش خالی می کنم
سرمو به معنی نه برای جونگ کوک تکون دادم اشکام جلوی دیدم رو تار کرده بودن گفتم: نه جونگ کوک ازت خواهش می کنم بخاطر من ازش نگذر خواهش می کنم ازت این کارو نکن
جونگ کوک بدون توجه به حرفم با صدای بلندی بهش گفت: سئوک ولش کن بزار اون بره تو مشکلت با منه پس اونو آزار کن وگرنه این آخرین باریه که از جونت میگذرم
پس اسمش سئوک بود عوضی شروع کرد به خندیدن بلند می خندید و گفت: من الان عشقت رو گروگان دارم اما تو چی داری؟
پوزخندی گوشه ی لب جونگ کوک نشست و با صدای آروم تری گفت: همین الان یه گلوله تو قلب خواهر عزیزت آنا که زیر خوابیه همه بود هدر دادم می خوای دومیش رو تو مخ پوک تو خالی کنم؟
سئوک: الان گوشام چی شنیدن؟ تو چیکار کردی؟
جونگ کوک: کاری با ات نداشته باش همین الان آزادش کن این آخرین باریه که بهت هشدار میدم وگرنه به ضرر جونت تموم میشه همینجا خون کثیفتو می ریزم
مثل بچه ها که مامان باباشون با هم دعوا می کردن اسیر شده بودم بخاطر من حتماً باید خون یه نفر ریخته شه؟
اگه هم قرار باشه کسی بمیره اون منم نه هیچکس دیگه ای...
۳۱.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.