فیک جداناپذیر پارت ۱۱۵
فیک جداناپذیر پارت ۱۱۵
از زبان ات
می دونستم اینطوری قانع میشه ولی فقط با یه بوسه تونستم گولش بزنم ( عزیزم گولش نزدی شب برات داره)
ماشینو یه جا پارک کرد رفتیم داخل یه پارک که خیلی بزرگ بود و جمعیت نسبتاً زیادی اونجا بود از کوچیک به بزرگ بچه و بزرگ سال و نوجوانی
بچه ها که سوار تاب و سرسره بودن بزرگ تر هاهم که روی نیمکت ها نشسته بودن باهم حرف می زدن
وقتی دیدم کوک حواسش بهم نیست یه گلوله برف درست کردم سمتش پرتاب کردم از شانس گندمم به جای اینکه گلوله برف بخوره بهش خیلی بالاتر پرتابش کردم و خورد به شاخه ی درخت و همش ریخت روش
شبیه آدم برفی زنده شده بود برگشت و همینجور با تعجب نگاهم می کرد حالا من داشتم از خنده روده پاره میشدم که یدفه گلوله های برف رو که با شتاب بهم برخورد می کردنو حس کردم
از شدت شتاب گلوله های برف افتادم رو زمین که صدای خنده های شیطانیش به گوشم رسید
برف هارو از روم پس زدم و از جام بلند شدم اینبار گلوله های برفی بزرگ تری درست کردمو و سمتش پرتاب کردم من باید حتماً یه جلسه کلاس تیراندازی برم همشون خطا رفت بجز یکی که مستقیم خورد تو صورتش
خندم محو شد نکنه عصبانی شه؟
برف ها رو از صورتش پس زد و با همون نگاه سرد و بی رحمانش نگاهم می کرد
وای من چیکار کردم الان قطعاً دعوام میکنه یا باهام دیگه سرد میشه
تو همین حین دیدم یه گلوله برف بزرگ درست کرد و با شتاب سمتم پرتاب کرد که باعث شد چند قدم عقب برم نزدیک بود بیوفتن رو زمین اما به موقع خودمو گرفتم
منم از عصبانیت یه عالمه گلوله سمتش پرتاب می کردم
جونگ کوک: واقعاً که بکن جنبه داشته باش
ات: من جنبه ندارم تو بهم یاد بده
یدفه دیدم اومد سمتم و با یه حرکت پاشو دور پام پیچید و خوابوندم رو زمین و هرچی برف اطرافمون بود رو روم ریخت
ات: جونگ کوک... ددی ترو خدا خواهش می کنم تمومش کننن
جونگ کوک لطفاً دیگه بس کن
یدفه دیدم توقف کرد و شروع کرد به خندیدن منم همینجوری با تعجب بهش نگاه می کردم که لبخندش محو شد و یه نیشخند ریز دندون نمایی گوشه ی لبش نشست
جونگ کوک: به این میگن برف بازی حالا دیدی؟
.....
جونگ کوک: گفتم دیدی... به این میگن بازی کردن سیاحت کردی؟
بعد از چند ثانیه از روم بلند شد و دستشو جلوم دراز کرد اما من خودم از جام بلند شدمو رفتم اون طرف
که صدای پوزخندش رو شنیدم
جونگ کوک: دوست داشتی بازی رو ببری؟ حالا باید جایزه ی منو بهم بدی و من اونو شب ازت میگیرم
همینجور که داشتم از اون محیط از کنارش دور می شدم اینو گفت
همینجور که داشتم ازش دور میشدم یدفه دیدم یه دختر بچه که ظاهراً ۳ ساله به نظر می اومد اومد سمتم موهاش خرگوشی بالا بسته شده بود و لباس صورتی کیوتی به تن داشت و داشت گریه می کرد
دختر بچه: خواهش میکنم کمکم کنیننن (زار زار اشک می ریخت)
از زبان ات
می دونستم اینطوری قانع میشه ولی فقط با یه بوسه تونستم گولش بزنم ( عزیزم گولش نزدی شب برات داره)
ماشینو یه جا پارک کرد رفتیم داخل یه پارک که خیلی بزرگ بود و جمعیت نسبتاً زیادی اونجا بود از کوچیک به بزرگ بچه و بزرگ سال و نوجوانی
بچه ها که سوار تاب و سرسره بودن بزرگ تر هاهم که روی نیمکت ها نشسته بودن باهم حرف می زدن
وقتی دیدم کوک حواسش بهم نیست یه گلوله برف درست کردم سمتش پرتاب کردم از شانس گندمم به جای اینکه گلوله برف بخوره بهش خیلی بالاتر پرتابش کردم و خورد به شاخه ی درخت و همش ریخت روش
شبیه آدم برفی زنده شده بود برگشت و همینجور با تعجب نگاهم می کرد حالا من داشتم از خنده روده پاره میشدم که یدفه گلوله های برف رو که با شتاب بهم برخورد می کردنو حس کردم
از شدت شتاب گلوله های برف افتادم رو زمین که صدای خنده های شیطانیش به گوشم رسید
برف هارو از روم پس زدم و از جام بلند شدم اینبار گلوله های برفی بزرگ تری درست کردمو و سمتش پرتاب کردم من باید حتماً یه جلسه کلاس تیراندازی برم همشون خطا رفت بجز یکی که مستقیم خورد تو صورتش
خندم محو شد نکنه عصبانی شه؟
برف ها رو از صورتش پس زد و با همون نگاه سرد و بی رحمانش نگاهم می کرد
وای من چیکار کردم الان قطعاً دعوام میکنه یا باهام دیگه سرد میشه
تو همین حین دیدم یه گلوله برف بزرگ درست کرد و با شتاب سمتم پرتاب کرد که باعث شد چند قدم عقب برم نزدیک بود بیوفتن رو زمین اما به موقع خودمو گرفتم
منم از عصبانیت یه عالمه گلوله سمتش پرتاب می کردم
جونگ کوک: واقعاً که بکن جنبه داشته باش
ات: من جنبه ندارم تو بهم یاد بده
یدفه دیدم اومد سمتم و با یه حرکت پاشو دور پام پیچید و خوابوندم رو زمین و هرچی برف اطرافمون بود رو روم ریخت
ات: جونگ کوک... ددی ترو خدا خواهش می کنم تمومش کننن
جونگ کوک لطفاً دیگه بس کن
یدفه دیدم توقف کرد و شروع کرد به خندیدن منم همینجوری با تعجب بهش نگاه می کردم که لبخندش محو شد و یه نیشخند ریز دندون نمایی گوشه ی لبش نشست
جونگ کوک: به این میگن برف بازی حالا دیدی؟
.....
جونگ کوک: گفتم دیدی... به این میگن بازی کردن سیاحت کردی؟
بعد از چند ثانیه از روم بلند شد و دستشو جلوم دراز کرد اما من خودم از جام بلند شدمو رفتم اون طرف
که صدای پوزخندش رو شنیدم
جونگ کوک: دوست داشتی بازی رو ببری؟ حالا باید جایزه ی منو بهم بدی و من اونو شب ازت میگیرم
همینجور که داشتم از اون محیط از کنارش دور می شدم اینو گفت
همینجور که داشتم ازش دور میشدم یدفه دیدم یه دختر بچه که ظاهراً ۳ ساله به نظر می اومد اومد سمتم موهاش خرگوشی بالا بسته شده بود و لباس صورتی کیوتی به تن داشت و داشت گریه می کرد
دختر بچه: خواهش میکنم کمکم کنیننن (زار زار اشک می ریخت)
۲۵.۱k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.