🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت7
ترس نگرانی و اضطراب و کنار گذاشتم و بغلش کردم خشکش زد نمیدونست چیکار باید بکنه
و من احساس میکردم که کل دنیا رو به آغوش کشیدم
حس بی نظیری بود با همین بغل کردن ساده با همین لباس هایی که توی تنش بود بدجوری تحریک شده بودم و خواهرش اون بالا برهنه نتونسته بود کمی این حس و حال و به من بده ...
چون من مجذوب به همین دختر بچه ای بودم که توی اغوشم الان اسیر شدا بود
کنار گوشش گفتم
من اصلاً دلم نمیاد دوتا خواهر را از هم جدا کنم اگه دلت بخواد میتونی همینجا پیش مهتاب بمونی...
ترسش از بین رفته بود نگاهش و بالا داد و درست به صورتم خیره شد و پرسید
_واقعاً میگ؟ی می تونم بمونم؟
از خدام بود اینجا بمونه جلوی چشمام نزدیکه من
پس گفتم من هیچ مشکلی ندارم
اما دوباره ناراحت گفت
_ اما پدرم اجازه نمیده!
پدرش اجازه نمی داد؟
موهاش پشت گوشش فرستادم انگشتام لای موهاش حرکت دادم
نفسگیر وبی نظیر بود
بوی موهاش هرگز توی هیچ کجای دنیا نشنیده بودم
اگه من پدر تو راضی کنم میمونی؟ خوشحال از من جدا شد و گفت
_من خیلی مهتابو دوست دارم بدون اون نمیتونم بمونم
منکه برگ برنده مو پیدا کرده بودم و اونم حس خواهرانه این دو نفر بود...
این وابستگی برگ برنده ی من بود...
نزدیک شدم کنار گوشش خم شدم و گفتم
من کاری می کنم که اینجا موندگار بشی اما باید به من قول بدی که ما دو نفر دوستای خیلی خوبی برای هم بشیم قبوله ؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت7
ترس نگرانی و اضطراب و کنار گذاشتم و بغلش کردم خشکش زد نمیدونست چیکار باید بکنه
و من احساس میکردم که کل دنیا رو به آغوش کشیدم
حس بی نظیری بود با همین بغل کردن ساده با همین لباس هایی که توی تنش بود بدجوری تحریک شده بودم و خواهرش اون بالا برهنه نتونسته بود کمی این حس و حال و به من بده ...
چون من مجذوب به همین دختر بچه ای بودم که توی اغوشم الان اسیر شدا بود
کنار گوشش گفتم
من اصلاً دلم نمیاد دوتا خواهر را از هم جدا کنم اگه دلت بخواد میتونی همینجا پیش مهتاب بمونی...
ترسش از بین رفته بود نگاهش و بالا داد و درست به صورتم خیره شد و پرسید
_واقعاً میگ؟ی می تونم بمونم؟
از خدام بود اینجا بمونه جلوی چشمام نزدیکه من
پس گفتم من هیچ مشکلی ندارم
اما دوباره ناراحت گفت
_ اما پدرم اجازه نمیده!
پدرش اجازه نمی داد؟
موهاش پشت گوشش فرستادم انگشتام لای موهاش حرکت دادم
نفسگیر وبی نظیر بود
بوی موهاش هرگز توی هیچ کجای دنیا نشنیده بودم
اگه من پدر تو راضی کنم میمونی؟ خوشحال از من جدا شد و گفت
_من خیلی مهتابو دوست دارم بدون اون نمیتونم بمونم
منکه برگ برنده مو پیدا کرده بودم و اونم حس خواهرانه این دو نفر بود...
این وابستگی برگ برنده ی من بود...
نزدیک شدم کنار گوشش خم شدم و گفتم
من کاری می کنم که اینجا موندگار بشی اما باید به من قول بدی که ما دو نفر دوستای خیلی خوبی برای هم بشیم قبوله ؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۶.۷k
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.