"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی بخاطر قرص های افسردگی چاق میشی و....🌸🍄پارت اخر:////
با گیج رفتن سرم به کابینت تکیه دادم...اروم خودم رو به میز رسوندم و مقداری شکلات صبحونه خوردم ولی با حالت تهوع شدیدی که بهم دست داد همه رو بالا... بی حال رو زمین نشستم و با تموم انرژی که داشتم کوک رو صدا زدم... کوک... آه کوکی... دیگه داشتم ناامید می شدم که با باز شدن در اتاق لبخند بیجونی زدم و چشمام سیاهی رفت.
کوک{با صدای تقریبا بلند این سوک چشمام رو باز کردم که با جای خالیش مواجه شدم...با فکر اینکه توهم زدم پتو رو روم کشیدم و خوابیدم که با صدای بیجونش ترسیده به سمت حال رفتم...اومدم برم تو حیاط که با دیدن جسم رنگ پریده و بیهوشش رو زمین به طرفش دویدم و گرفتمش تو بغلم... این سوکااا چشماتو باز کن...وقتی دیدم جواب نمیده بغلش کردم و بعد پوشیدن لباس هاش به سمت بیمارستان رفتم.
*بیمارستان*
کوک{با هر حرفی که دکتر میزد مشت دستم فشرده تر می شد و رگ گردنم بیشتر باد می کرد... یعنی میخواین بگین بخاطر تغذیه کم این اتفاق براش افتاده؟
دکتر{بله بخاطر تغذیه کمشون ضعیف شدن.
کوک{هوفف لعنتی... تشکری کردم و رفتم تو محوطه بیمارستان... این سوک کسی بود که اگر یک ساعت غذا نمی خورد دیونه می شد بعد الان هوفففف ... همینطور داشتم فکر می کردم که یاد شب مهمونی افتادم...ایششش همش تقصیر اون لیای عوضیه... نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق این سوک حرکت کردم...در رو که باز کردم متوجه چشمای لرزون این سوک شدم آروم به سمت رفتم و گونش رو بوسیدم...لازم نیست نقش بازی کنی...میدونم بیداری.
این سوک{لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو باز کردم... اجازه صحبت بهش ندادم و با بغضی که نمیدونم کی نشست تو گلوم شروع کردم به حرف زدن...جونگ کوکا میدونم میخوای دعوام کنی ولی بهم حق بده... هق اینکه دیگران تورو چاق ببینن و قضاوت کنن خیلی سخته هق*گریه و مظلوم
کوک{با حرف هایی که می زد دلم ریش ریش شد براش... آروم بغلش کردم و سرش رو بوسیدم...برام مهم نیست بقیه چی میگن چون تو مال منی و حق نداری بخاطر حرف های مردم به خودت آسیب برسونی... فهمیدی؟
این سوک{اوهوم...دوست دارم کوکی.
کوک{منم دوست دارم سنجاب کوچولو:))))
وقتی بخاطر قرص های افسردگی چاق میشی و....🌸🍄پارت اخر:////
با گیج رفتن سرم به کابینت تکیه دادم...اروم خودم رو به میز رسوندم و مقداری شکلات صبحونه خوردم ولی با حالت تهوع شدیدی که بهم دست داد همه رو بالا... بی حال رو زمین نشستم و با تموم انرژی که داشتم کوک رو صدا زدم... کوک... آه کوکی... دیگه داشتم ناامید می شدم که با باز شدن در اتاق لبخند بیجونی زدم و چشمام سیاهی رفت.
کوک{با صدای تقریبا بلند این سوک چشمام رو باز کردم که با جای خالیش مواجه شدم...با فکر اینکه توهم زدم پتو رو روم کشیدم و خوابیدم که با صدای بیجونش ترسیده به سمت حال رفتم...اومدم برم تو حیاط که با دیدن جسم رنگ پریده و بیهوشش رو زمین به طرفش دویدم و گرفتمش تو بغلم... این سوکااا چشماتو باز کن...وقتی دیدم جواب نمیده بغلش کردم و بعد پوشیدن لباس هاش به سمت بیمارستان رفتم.
*بیمارستان*
کوک{با هر حرفی که دکتر میزد مشت دستم فشرده تر می شد و رگ گردنم بیشتر باد می کرد... یعنی میخواین بگین بخاطر تغذیه کم این اتفاق براش افتاده؟
دکتر{بله بخاطر تغذیه کمشون ضعیف شدن.
کوک{هوفف لعنتی... تشکری کردم و رفتم تو محوطه بیمارستان... این سوک کسی بود که اگر یک ساعت غذا نمی خورد دیونه می شد بعد الان هوفففف ... همینطور داشتم فکر می کردم که یاد شب مهمونی افتادم...ایششش همش تقصیر اون لیای عوضیه... نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق این سوک حرکت کردم...در رو که باز کردم متوجه چشمای لرزون این سوک شدم آروم به سمت رفتم و گونش رو بوسیدم...لازم نیست نقش بازی کنی...میدونم بیداری.
این سوک{لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو باز کردم... اجازه صحبت بهش ندادم و با بغضی که نمیدونم کی نشست تو گلوم شروع کردم به حرف زدن...جونگ کوکا میدونم میخوای دعوام کنی ولی بهم حق بده... هق اینکه دیگران تورو چاق ببینن و قضاوت کنن خیلی سخته هق*گریه و مظلوم
کوک{با حرف هایی که می زد دلم ریش ریش شد براش... آروم بغلش کردم و سرش رو بوسیدم...برام مهم نیست بقیه چی میگن چون تو مال منی و حق نداری بخاطر حرف های مردم به خودت آسیب برسونی... فهمیدی؟
این سوک{اوهوم...دوست دارم کوکی.
کوک{منم دوست دارم سنجاب کوچولو:))))
۴۸.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.