"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی بخاطر قرص های افسردگی چاق میشی و....🌸🍄پارت دوم:////
این سوک{با صدا زدن اسمم نگاهم رو از پیست رقص گرفتم و به کوک دادم... چیزی شده؟
کوک{لیا دختر آقای کیم داره میاد اینجا... زیادی عشوه میاد پس بیا تو بغلم بشین.
این{باشه ای گفتم و رفتم رو پاش نشستم... چند دقیقه ای رو پاش بودم که یا دختر با قد متوسط و لباس ناجور و سه کیلو آرایش اومد سر میزمون... با دیدن من که تو بغل کوک نشسته بودم و دستای کوک دورم حلقه بود زیر لب چیزی گفت و به طرف کوک رفت.
لیا{اووو کوک عزیزم... خیلی خوش اومدی دلم برات تنگ شده بود*عشوه و ناز
کوک{ممنونم.
لیا{خواهرته؟*اشاره به این سوک
کوک{بوسه ی کوچیکی به لب این سوک زدم وبیشتر به خودم فشردمش... آه نه این این بانوی زیبا همسرمه.
این سوک{با خجالت دستای کوک رو از خودم جدا کردم و ایستادم... سلام من این سوک هستم.
لیا{خوشبختم*سرد...کوک اگر اجازه بدی من این خانوم خوشگل رو ببرم پیش خودم و بچه ها... گناه داره بیچاره اینجا تنها بشینه.
کوک{با تردید به این سوک نگاه کردم که چشماش رو به نشونه تایید باز و بست کرد... اگر قول بدی مواظب عروسکم باشی چرا که نه ببرش.
لیا{ایشش... باشه
این سوک{به طرف لیا رفتم که دستم رو محکم گرفت... با تعجب بهش نگاه می کردم که بدون توجه به من به راه خودش ادامه میداد... بعد از گذشت پیست و جمیعت به پشت راه پله ها رفتیم شکه به رفتارای لیا که 180 درجه تغییر کرده بود نگاه می کردم که برگشتم و با یه پوزخند مسخره ذول زد تو چشمام... مگه قرار نبود بریم پیش دوستات؟
لیا{هه دوستام ببین دختر جون تو لیاقت دیدن سگمم نداری بعد ببرمت پیش دوستام؟
کوک{میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه لیا هست و از اونجایی که اخلاق بدش رو میشناختم بعد از اینکه از میز دور شدن دنبالشون رفتم... وقتی دیدم دست این سوک رو گرفت و بردتش پشت پله ها شکم به یقین تبدیل شدم و رفتم کنار پله ها ولی حرف هایی که لیا می زد خونم به جوش اومد.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی بخاطر قرص های افسردگی چاق میشی و....🌸🍄پارت دوم:////
این سوک{با صدا زدن اسمم نگاهم رو از پیست رقص گرفتم و به کوک دادم... چیزی شده؟
کوک{لیا دختر آقای کیم داره میاد اینجا... زیادی عشوه میاد پس بیا تو بغلم بشین.
این{باشه ای گفتم و رفتم رو پاش نشستم... چند دقیقه ای رو پاش بودم که یا دختر با قد متوسط و لباس ناجور و سه کیلو آرایش اومد سر میزمون... با دیدن من که تو بغل کوک نشسته بودم و دستای کوک دورم حلقه بود زیر لب چیزی گفت و به طرف کوک رفت.
لیا{اووو کوک عزیزم... خیلی خوش اومدی دلم برات تنگ شده بود*عشوه و ناز
کوک{ممنونم.
لیا{خواهرته؟*اشاره به این سوک
کوک{بوسه ی کوچیکی به لب این سوک زدم وبیشتر به خودم فشردمش... آه نه این این بانوی زیبا همسرمه.
این سوک{با خجالت دستای کوک رو از خودم جدا کردم و ایستادم... سلام من این سوک هستم.
لیا{خوشبختم*سرد...کوک اگر اجازه بدی من این خانوم خوشگل رو ببرم پیش خودم و بچه ها... گناه داره بیچاره اینجا تنها بشینه.
کوک{با تردید به این سوک نگاه کردم که چشماش رو به نشونه تایید باز و بست کرد... اگر قول بدی مواظب عروسکم باشی چرا که نه ببرش.
لیا{ایشش... باشه
این سوک{به طرف لیا رفتم که دستم رو محکم گرفت... با تعجب بهش نگاه می کردم که بدون توجه به من به راه خودش ادامه میداد... بعد از گذشت پیست و جمیعت به پشت راه پله ها رفتیم شکه به رفتارای لیا که 180 درجه تغییر کرده بود نگاه می کردم که برگشتم و با یه پوزخند مسخره ذول زد تو چشمام... مگه قرار نبود بریم پیش دوستات؟
لیا{هه دوستام ببین دختر جون تو لیاقت دیدن سگمم نداری بعد ببرمت پیش دوستام؟
کوک{میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه لیا هست و از اونجایی که اخلاق بدش رو میشناختم بعد از اینکه از میز دور شدن دنبالشون رفتم... وقتی دیدم دست این سوک رو گرفت و بردتش پشت پله ها شکم به یقین تبدیل شدم و رفتم کنار پله ها ولی حرف هایی که لیا می زد خونم به جوش اومد.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۴۵.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.