فیک(سرنوشت ) پارت ۲۶
فیک(سرنوشت ) پارت ۲۶
آلیس ویو
•: سلام
سرمو بالا کردم که با همون دختره روبرو شدم...وای خدا این چرا اینقد زیباست..
آلیس: س...سلام...
•: حالت خوبه...فک کنم خيلی استرس داری..
آلیس: خ..خب آره...شروع یه زندگی جدید استرس داره.
•: من جئون هلنام...همسر تهیونگ
اوه پس درست حدس زدم همسر تهیونگه.
آلیس: خوشبختم...منم کیم آلیسم...
هلنا: نه دیگه جئون آلیس
آلیس: ای وای راست میگی از این بعد میشم جئون آلیس..
هلنا لبخندی زد و گفت
هلنا: امیدوارم بیتونی تو شادی کامل زندگی کنی چون شاید باورت نشه اما سخت تر از چیزیه که فکرشو کنی
آلیس: ممنون..امیدوارم
هلنا: خب پس من برم...واسه فعلا خدانگهدار.
آلیس: خدانگهدار
تعظیمی کردم که دستاشو به معنی این که نیاز نیس تکون داد.
لبخندی بهش زدم...و به رفتنش خیره شدم...اون بی حد زیبا و مهربون بود...وای خدا....
.
.
مراسم بیشتر از ۳ ساعت طول کشید..مهمونا کم و بیش رفتن..با مایا دوباره به اتاقم برگشتم و بعدی عوض کردن لباسم و آماده کردن بعضی از لباسام و چیدنشون تو چمدونم حاضر شدم واسه رفتن به خونهی جدید.
مایا که با چشمای اشکی منتظرم وایستاده بود و بغل کردم که گریه اون باعث شد منم گریه کنم...
مایا: یه موقع ولم نکنیاااااا
آلیس: حتی اگه بمیرم
مایا: دوست دارم خنگول من..
آلیس: منم دوست دارم...وحشی من...
.
.
سوار کالسکه بودم البته تنها نبودم جونگ کوکم بود بقیه زودتراز ما رفته بودن..مضطرب نشسته بودم و بیرون و نگاه میکردم...هوا یه کوچولو بارونی بود و سرد..
نمیدونم چقد راه و رفتیم که بلاخره جلو یه قصر که بزرگتر از قصر بابام بود ایستاد.
در کالسکه رو باز کرد جونگ کوک بیرون شد...و بعدش من بیرون شدم..اما تا بیرون شدم..جونگ کوک نزدیک در ورودی قصر بود یعنی منتظرم نمونده بود..چمدونم و از روی زمین برداشتم دنبال جونگ کوک که الان دیگه تو دید نبود راه افتادم..
با قدمای آهسته وارد قصر شدم...قصر باشکوهی بود اما از رنگهای که استفاده کرده بودن خوشم نیومد...همهی قصر تاریک بود..و بیشتری از وسایلش با رنگ مشکی بود..
چند قدم جلو گذاشتم ...
با صدای که ازپشتم اومد برگشتم...
فککنم خدمتکار بود چون لباساش شبیه لباسی خدمتکار قصر بابام بود....
خدمتکار: سلام..خانم...
آلیس: سلام..
خدمتکار: بفرمایید از این طرف...
آلیس: ممنون...
دنبال خدمتکار راه افتادم..که از پله ها رفت بالا...چمدونم که یجوری سنگین بود واسم به زور با خودم آوردمش...طبقه دوم دم در اتاق آخر راهرو ایستاد و گفت..
خدمتکار: بفرمایید خانم اتاقتون...
آلیس: ممنون میتونی بری
خدمتکار تعظیمی کرد و بعدش رفت...
دستمو روی دستگیره در گذاشتم و بازش کردم.....
غلط املایی بود معذرت 💜♥️
آلیس ویو
•: سلام
سرمو بالا کردم که با همون دختره روبرو شدم...وای خدا این چرا اینقد زیباست..
آلیس: س...سلام...
•: حالت خوبه...فک کنم خيلی استرس داری..
آلیس: خ..خب آره...شروع یه زندگی جدید استرس داره.
•: من جئون هلنام...همسر تهیونگ
اوه پس درست حدس زدم همسر تهیونگه.
آلیس: خوشبختم...منم کیم آلیسم...
هلنا: نه دیگه جئون آلیس
آلیس: ای وای راست میگی از این بعد میشم جئون آلیس..
هلنا لبخندی زد و گفت
هلنا: امیدوارم بیتونی تو شادی کامل زندگی کنی چون شاید باورت نشه اما سخت تر از چیزیه که فکرشو کنی
آلیس: ممنون..امیدوارم
هلنا: خب پس من برم...واسه فعلا خدانگهدار.
آلیس: خدانگهدار
تعظیمی کردم که دستاشو به معنی این که نیاز نیس تکون داد.
لبخندی بهش زدم...و به رفتنش خیره شدم...اون بی حد زیبا و مهربون بود...وای خدا....
.
.
مراسم بیشتر از ۳ ساعت طول کشید..مهمونا کم و بیش رفتن..با مایا دوباره به اتاقم برگشتم و بعدی عوض کردن لباسم و آماده کردن بعضی از لباسام و چیدنشون تو چمدونم حاضر شدم واسه رفتن به خونهی جدید.
مایا که با چشمای اشکی منتظرم وایستاده بود و بغل کردم که گریه اون باعث شد منم گریه کنم...
مایا: یه موقع ولم نکنیاااااا
آلیس: حتی اگه بمیرم
مایا: دوست دارم خنگول من..
آلیس: منم دوست دارم...وحشی من...
.
.
سوار کالسکه بودم البته تنها نبودم جونگ کوکم بود بقیه زودتراز ما رفته بودن..مضطرب نشسته بودم و بیرون و نگاه میکردم...هوا یه کوچولو بارونی بود و سرد..
نمیدونم چقد راه و رفتیم که بلاخره جلو یه قصر که بزرگتر از قصر بابام بود ایستاد.
در کالسکه رو باز کرد جونگ کوک بیرون شد...و بعدش من بیرون شدم..اما تا بیرون شدم..جونگ کوک نزدیک در ورودی قصر بود یعنی منتظرم نمونده بود..چمدونم و از روی زمین برداشتم دنبال جونگ کوک که الان دیگه تو دید نبود راه افتادم..
با قدمای آهسته وارد قصر شدم...قصر باشکوهی بود اما از رنگهای که استفاده کرده بودن خوشم نیومد...همهی قصر تاریک بود..و بیشتری از وسایلش با رنگ مشکی بود..
چند قدم جلو گذاشتم ...
با صدای که ازپشتم اومد برگشتم...
فککنم خدمتکار بود چون لباساش شبیه لباسی خدمتکار قصر بابام بود....
خدمتکار: سلام..خانم...
آلیس: سلام..
خدمتکار: بفرمایید از این طرف...
آلیس: ممنون...
دنبال خدمتکار راه افتادم..که از پله ها رفت بالا...چمدونم که یجوری سنگین بود واسم به زور با خودم آوردمش...طبقه دوم دم در اتاق آخر راهرو ایستاد و گفت..
خدمتکار: بفرمایید خانم اتاقتون...
آلیس: ممنون میتونی بری
خدمتکار تعظیمی کرد و بعدش رفت...
دستمو روی دستگیره در گذاشتم و بازش کردم.....
غلط املایی بود معذرت 💜♥️
۱۷.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.