فیک(سرنوشت) پارت ۲۴
فیک(سرنوشت) پارت ۲۴
آلیس ویو
آخ نمیشد قیافه شو امروز نبینم..
با اون پسر گ.وش اومد جلو..با یه لبخند شیطونی که روی لب هردوتاشون بود لارا گفت.
لارا: الان فهمیدی من چیکار میتونم انجام بدم
آلیس: پس کار توعه
لارا: آره..بهت گفته بودم..از سرراهم با لگد میزنمت..
آلیس: میگم اینجوری میگی خودت با لگد پرت نشی..
لارا: واسه فعلا که تو پرت شدی..
آلیس: این کارت باعث نمیشه که من دست از انتقام بردارم..روزی جلوم زانو میزنی....
یونگ: اما الان که تو زانو میزنی..
آلیس: به همین خیال باش....
با یه نیشخند از کنارشون رد شدم...که لارا دستمو گرفت..
لارا: هی هی...حواست به خودت باشه..الان کارت تمومه...تو خودت با پاهای خودت به سمت بدبختی رفتی...
دستمو با ضربت از دستش کشیدم و همنجوری که پشتم بهش بود گفتم.
آلیس: روزی که از این در با لگد پرت شدی...این حرفتو به یادت میارم...پس الان خوش بگذرون تا زمانش برسه..
به سمت در قدم برداشتم که در باز شد..مایا و یکی از خدمتکارا بود...
مایا و اون دختره کمک شد تا از اتاق بیرون شم..
آلیس: بریم
مایا: آره همه آماده ان...
آلیس: پس بریم به سمت سرنوشت نامعلوم....
اون دختره از گوشه لباسم گرفت تا راه رفتن واسم آسونتر بشه و مایا دستمو گرفت.
از پلهها با قدم های لرزون پایین شدم...که دوباره با جمعیت بیشتر از مراسم نامزدی روبرو شدم...جلو پله ها بابام اومد و دستمو گرفت..
دوباره لبخند روی لبش بود اما اون لبخند واسه من رو مخ ترین چیز بود....
با قدم های آهسته به سمت جونگ کوک قدم برداشتم...
زمانیکه کنار جونگ کوک رسیدیم بابام دستمو به دست جونگ کوک داد و آروم لب تر کرد.
ب/آلیس: امیدوارم خوشبخت بشین..
جونگ کوک تو همون حالت که غرور از همه جاش میرخت سری تکون داد..
دستمو گرفته بود..و همنجوری به سمت پدر( میدونین دیگه)برگشت .
پدر: بله با اجازه همه...امروز اینجا جمع شدیم تا این دو جوون رو بهم برسونیم...آرزوی خوشبختی واسه هردوتاشون شما کیم آلیس سوگند یاد میکنید که در غم و شادی کنار آقای جئون باشین؟؟
همه سؤالی بهم نگاه میکردن...چشمامو بستم...که یکی از خاطره های مامانم یادم اومد.
فلش بک
م/آلیس: هی آلیس کوچولو ندو...صبر کن گیرت بیارم...
" آلیس اون زمان ۶ سالش بود و کوچیکتر از اون بود که بدونه دنیا چیست..قرار بود همه خانواده باهم برن به مراسم ازدواج یکی از فامیلشون...آلیس با لباس صورتی که پوشیده بود از شدید خوشحالی دور اتاق میدوید و میخندید و مامانشم دنبالش... اون روز آلیس گفته بود که میخاد زودتر بزرگ بشه و ازدواج کنه چون فکر میکرد ازدواج کردن چیزی بحالیه..تو بغل مامانش اینو اعتراف کرد..مامانش که آلیس و محکم بغل گرفته بود در جواب آلیس گفت"
م/آلیس: میدونی آلیس کوچولوم...الان زوده..اما امیدوارم هرموقع ازدواج کردی طرف و دوس داشته باشی و واقعا کسی باشه که بخادت...و باهاش خوشبخت بشی...
غلط املایی بود معذرت 💗
دو پارت گذاشتم حمایت به دست خودتون ♥️
آلیس ویو
آخ نمیشد قیافه شو امروز نبینم..
با اون پسر گ.وش اومد جلو..با یه لبخند شیطونی که روی لب هردوتاشون بود لارا گفت.
لارا: الان فهمیدی من چیکار میتونم انجام بدم
آلیس: پس کار توعه
لارا: آره..بهت گفته بودم..از سرراهم با لگد میزنمت..
آلیس: میگم اینجوری میگی خودت با لگد پرت نشی..
لارا: واسه فعلا که تو پرت شدی..
آلیس: این کارت باعث نمیشه که من دست از انتقام بردارم..روزی جلوم زانو میزنی....
یونگ: اما الان که تو زانو میزنی..
آلیس: به همین خیال باش....
با یه نیشخند از کنارشون رد شدم...که لارا دستمو گرفت..
لارا: هی هی...حواست به خودت باشه..الان کارت تمومه...تو خودت با پاهای خودت به سمت بدبختی رفتی...
دستمو با ضربت از دستش کشیدم و همنجوری که پشتم بهش بود گفتم.
آلیس: روزی که از این در با لگد پرت شدی...این حرفتو به یادت میارم...پس الان خوش بگذرون تا زمانش برسه..
به سمت در قدم برداشتم که در باز شد..مایا و یکی از خدمتکارا بود...
مایا و اون دختره کمک شد تا از اتاق بیرون شم..
آلیس: بریم
مایا: آره همه آماده ان...
آلیس: پس بریم به سمت سرنوشت نامعلوم....
اون دختره از گوشه لباسم گرفت تا راه رفتن واسم آسونتر بشه و مایا دستمو گرفت.
از پلهها با قدم های لرزون پایین شدم...که دوباره با جمعیت بیشتر از مراسم نامزدی روبرو شدم...جلو پله ها بابام اومد و دستمو گرفت..
دوباره لبخند روی لبش بود اما اون لبخند واسه من رو مخ ترین چیز بود....
با قدم های آهسته به سمت جونگ کوک قدم برداشتم...
زمانیکه کنار جونگ کوک رسیدیم بابام دستمو به دست جونگ کوک داد و آروم لب تر کرد.
ب/آلیس: امیدوارم خوشبخت بشین..
جونگ کوک تو همون حالت که غرور از همه جاش میرخت سری تکون داد..
دستمو گرفته بود..و همنجوری به سمت پدر( میدونین دیگه)برگشت .
پدر: بله با اجازه همه...امروز اینجا جمع شدیم تا این دو جوون رو بهم برسونیم...آرزوی خوشبختی واسه هردوتاشون شما کیم آلیس سوگند یاد میکنید که در غم و شادی کنار آقای جئون باشین؟؟
همه سؤالی بهم نگاه میکردن...چشمامو بستم...که یکی از خاطره های مامانم یادم اومد.
فلش بک
م/آلیس: هی آلیس کوچولو ندو...صبر کن گیرت بیارم...
" آلیس اون زمان ۶ سالش بود و کوچیکتر از اون بود که بدونه دنیا چیست..قرار بود همه خانواده باهم برن به مراسم ازدواج یکی از فامیلشون...آلیس با لباس صورتی که پوشیده بود از شدید خوشحالی دور اتاق میدوید و میخندید و مامانشم دنبالش... اون روز آلیس گفته بود که میخاد زودتر بزرگ بشه و ازدواج کنه چون فکر میکرد ازدواج کردن چیزی بحالیه..تو بغل مامانش اینو اعتراف کرد..مامانش که آلیس و محکم بغل گرفته بود در جواب آلیس گفت"
م/آلیس: میدونی آلیس کوچولوم...الان زوده..اما امیدوارم هرموقع ازدواج کردی طرف و دوس داشته باشی و واقعا کسی باشه که بخادت...و باهاش خوشبخت بشی...
غلط املایی بود معذرت 💗
دو پارت گذاشتم حمایت به دست خودتون ♥️
۱۶.۱k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.