دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_25
با خارج شدن از خونه سوز سردی خورد تو صورتم که تو خودم جمع شدم.
این موقع صبح واقعاً هوا سرد بود.
سرعت قدمهام رو بیشتر کردم تا زودتر وارد عمارت بشم.
بعد از آماده کردن صبحانه آقا که تقریبا آماده بود من فقط چیدم تو ظرف به سمت اتاقش رفتم.
چون دستهام پر بود نمیتونستم در بزنم پوفی کشیدم.
کلافه سینی رو گذاشتم رو زمین و دوتا تقه به در زدم.
وقتی دیدم جواب نمیده آروم در اتاق رو باز کردم...با دیدن ارباب که رو تخت خواب هفت پادشاه رو میدید نفس عمیقی کشیدم و بعد از برداشتن سینی از روی زمین وارد اتاق شدم.
آروم سینی رو روی پاتختی گذاشتم.
حالا مونده بودم چجوری بیدارش کنم.
_ارباب؟
چندبار صداش زدم وقتی دیدم جواب نمیده یهو با صدای بلند کنار گوشش جیغ زدم.
_ارباب!
با وحشت از خواب پرید و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
با ترس نگاهم رو ازش گرفتم و با صدای لرزونی گفتم:
_ارباب ب...بخدا فقط میخواستم بیدارتون کنم.
انگار تازه به خودش اومد که با خشم اومد طرفم و گفت:
_این طرز بیدار کردنه احمق، حقته بزارم از صبح تا شب تو اون آشپزخونه جون بدی.
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
_ببخشید ارباب.
دندون غروچهای کرد و گفت:
_دفعه آخرت بود، فهمیدی؟
_بله ارباب.
سری تکون داد و دوباره رفت رو تخت دراز کشید.
تازه متوجه شدم که از اون ساعت چیزی تنش نبوده و فقط با یه شلوارک جلوم بوده.
با خجالت پشتم رو کردم بهش و با حرفی که اومد سر زبونم مثل همیشه، گفتم:
_وای خاک تو سرم، یه چیزی تنتون کنید ارباب.
صدای خشک و سردش از پشت بلند شد تازه فهمیدم چه گندی زدم.
_باید از توی رعیت اجازه بگیرم؟ دیگه داری بزرگتر از دهنت حرف میزنیا.
با گفتن «ببخشید ارباب» سریع به سمت حموم رفتم تا وان رو براش آماده کنم.
#PART_25
با خارج شدن از خونه سوز سردی خورد تو صورتم که تو خودم جمع شدم.
این موقع صبح واقعاً هوا سرد بود.
سرعت قدمهام رو بیشتر کردم تا زودتر وارد عمارت بشم.
بعد از آماده کردن صبحانه آقا که تقریبا آماده بود من فقط چیدم تو ظرف به سمت اتاقش رفتم.
چون دستهام پر بود نمیتونستم در بزنم پوفی کشیدم.
کلافه سینی رو گذاشتم رو زمین و دوتا تقه به در زدم.
وقتی دیدم جواب نمیده آروم در اتاق رو باز کردم...با دیدن ارباب که رو تخت خواب هفت پادشاه رو میدید نفس عمیقی کشیدم و بعد از برداشتن سینی از روی زمین وارد اتاق شدم.
آروم سینی رو روی پاتختی گذاشتم.
حالا مونده بودم چجوری بیدارش کنم.
_ارباب؟
چندبار صداش زدم وقتی دیدم جواب نمیده یهو با صدای بلند کنار گوشش جیغ زدم.
_ارباب!
با وحشت از خواب پرید و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
با ترس نگاهم رو ازش گرفتم و با صدای لرزونی گفتم:
_ارباب ب...بخدا فقط میخواستم بیدارتون کنم.
انگار تازه به خودش اومد که با خشم اومد طرفم و گفت:
_این طرز بیدار کردنه احمق، حقته بزارم از صبح تا شب تو اون آشپزخونه جون بدی.
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
_ببخشید ارباب.
دندون غروچهای کرد و گفت:
_دفعه آخرت بود، فهمیدی؟
_بله ارباب.
سری تکون داد و دوباره رفت رو تخت دراز کشید.
تازه متوجه شدم که از اون ساعت چیزی تنش نبوده و فقط با یه شلوارک جلوم بوده.
با خجالت پشتم رو کردم بهش و با حرفی که اومد سر زبونم مثل همیشه، گفتم:
_وای خاک تو سرم، یه چیزی تنتون کنید ارباب.
صدای خشک و سردش از پشت بلند شد تازه فهمیدم چه گندی زدم.
_باید از توی رعیت اجازه بگیرم؟ دیگه داری بزرگتر از دهنت حرف میزنیا.
با گفتن «ببخشید ارباب» سریع به سمت حموم رفتم تا وان رو براش آماده کنم.
۴.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.