دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_23

بعد از وارد شدن به آشپزخونه رو به نیکا گفتم:
_نیکا من دیگه کاری ندارم؟
سری بالا انداخت و گفت:
_ارباب ماساژ لازم نداشت؟
_نه!
خوبه‌ای گفت.
_نه دیگه تو کاری نداری، می‌تونی بری استراحت کنی.
شقایق با نفرت نگاهم کرد و گفت:
_یعنی چی بره استراحت کنه؟ هنوز کلی کار تو آشپزخونه مونده.
با نیشخند نگاهش کردم، از وقتی فهمیده بود من خدمتکار شخصی ارباب شدم داشت از حرص می‌ترکید.
نیکا با چشم‌ غره بهش توپید.
_شقایق حد خودت رو بدون، میدونی که اگه ارباب بفهمه هرکس غیر از کار خودش کار دیگه‌ای رو انجام بده چقدر عصبی میشه.
پشت چشمی نازک کرد برگشت سرکارش، پوزخندی بهش زدم و از آشپزخونه خارج شدم.
بعد از خارج از عمارت به سمت خونه کوچیکی که ته باغ بود رفتم.
واقعا رد شدن از اون باغ تاریک و طولانی وحشتناک بود، سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم و تا رسیدم به خونه در رو باز کردم و پریدم داخل.
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو قلبم، تند تند می‌کوبید.
نفس عمیقی کشیدم، یادم باشه از این به بعد دیگه تنهایی از عمارت خارج نشم.
دختر ترسویی نبودم ولی این عمارت و آدم‌هاش واقعاً ترسناک بودن.
وارد اتاق خودمون شدم و بعد از عوض کردن لباس‌هام رو تخت دراز کشیدم.
رفتم تو فکر...!
یعنی می‌شد بابا بیاد دنبالم؟
درسته از مادرم متنفر بود ولی من دخترش بودم، قطعاً دوستم داره!
نمی‌دونم چرا هرچی سعی می‌کردم خوابم نمی‌برد.
با صدای باز شدن در با ترس سرجام نشستم که با دیدن نیکاعه نفس راحتی کشیدم و دوباره دراز کشیدم.
درحالی که لباس فرمش رو می‌آورد با تعجب گفت:
_تو هنوز نخوابیدی؟
_نه خوابم نبرد.
بعد از اینکه لباسش رو پوشید اومد و رو تخت کناری من دراز کشید.
بهش خیره شدم.
نیکا قیافه خوبی داشت، چشم‌های قهوه‌ای تیره و لب و بینی مناسب درکل می‌شد گفت خوشگله، با صداش به خودم اومدم.
دیدگاه ها (۲)

دلبر کوچولو#PART_24_چی تو صورتم گم کردی کوچولو؟اخم‌هام رفت ت...

دلبر کوچولو#PART_25 با خارج شدن از خونه سوز سردی خورد تو صور...

دلبر کوچولو#PART_22وارد آشپزخونه شدم و مستقیم رفتم پیش نیکا....

دلبر کوچولو#PART_21باشه‌ای گفتم و کنارش نشستم.تا شب بیکار هم...

نام فیک: عشق مخفیPart: 37ویو ات*رفتم توی اتاقمو درو بستمو پش...

جیمین فیک زندگی پارت ۶۰#

رمان ( عمارت ارباب)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط