دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_24

_چی تو صورتم گم کردی کوچولو؟
اخم‌هام رفت توهم و گفتم:
_نگو کوچولو!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
_چشم نمیگم.
سوالی رو که خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود ر‌و پرسیدم.
_نیکا؟
برگشت سمتم و گفت:
_جانم؟
_چرا من امروز برادر ارباب رو ندیدم؟
آروم گفت:
_امروز رفته بود شهر، برای کارهای عروسی‌شون.
با تعجب نگاهش کردم، چرا احساس می‌کردم صداش می‌لرزه؟
چرا من هیچ احساس خاصی نداشتم؟
به خودم جواب دادم، مگه من عاشقشم؟
نباید هم برام مهم باشه خب.
ولی نیکا؟
با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم، برق اشک توی چشم‌هاش حتی تو این تاریکی هم معلوم بود.
آروم صداش کردم.
_نیکا!
دستی به چشم‌هاش کشید و با صدایی که سعی می‌کرد لرزشی نداشته باشه گفت:
_بزار برای صبح دیانا، خیلی خستم.
ناچار باشه‌ای گفتم، ولی هنوزم نگاهم بهش بود که از تکون خوردن سیبک گلوش معلوم بود بزور سعی داره بغضش رو خفه کنه.
نمی‌دونم چقدر بهش خیره بودم تا خواب رفتم.

****

صبح با صدای نیکا بیدار شدم.
_دیانا، بلندشو دختر کلی کار داریم.
بزور چشم‌هام رو باز کردم و مظلوم گفتم:
_بزار بخوابم نیکا!
جدی نگاهم کرد و گفت:
_بلندشو میگم، باید برای ارباب قهوه ببری و حموم رو براش آماده کنی.
با لب‌های آویزون گفتم:
_نمیشه تو ببری؟
با حرص دستم رو کشید و گفت:
_بلندشو میگم.
مظلوم نگاهش کردم و گفتم:
_باشه، بلند شدم دیگه.
سریع زیر چشم غره‌های نیکا لباس فرم رو پوشیدم.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو#PART_25 با خارج شدن از خونه سوز سردی خورد تو صور...

پست یوتیوب عرفان

دلبر کوچولو#PART_23 بعد از وارد شدن به آشپزخونه رو به نیکا گ...

دلبر کوچولو#PART_22وارد آشپزخونه شدم و مستقیم رفتم پیش نیکا....

شوهر دو روزه. پارت۸۲

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁸جونگکوک: خودت متوجه خطایی که کردی شدی.......

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۴۰انقدر لحن و حالت خسته صورتش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط