رمان یادت باشد ۱۴۵
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_چهل_و_پنج
سر کار بود. آرام و قرار نداشت. در بحث مخابرات خیلی کارکشته بود. در ارزیابی های متعدد بازرس ها همیشه نمره ممتاز میگرفت و به او چند روز مرخصی تشویقی میدادند که اکثرشان را هم استفاده نمیکرد.
برای شام منزل عمه دعوت بودیم. معمولا پنجشنبه ها شام به خانه عمه می رفتیم. جمعه ها هم برای ناهار خانه بابای من بودیم. گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می رفتیم. خیلی کم پیش می آمد تنها برود. به مرد خوشتیپ خانه ام گفتم:نیم ساعت دیگه میخوایم راه بیفتیم، تو از الان برو آماده شو! بعد هم جلوی تلویزیون نشستم تا حمید حاضر بشود. حمید در حالی که برای بار چندم موهایش را شانه میکرد، به شوخی گفت: همین که میخوایم بریم خونه مادر من تو طول می دی! موقع رفتن به خونه مادر تو بشه، من عوضش رو در میارم! کلی خندیدم و زیر لب قربان صدقه اش رفتم. گفتم: این تیپ زدنت با اینکه زمان میبره، ولی دل ما رو بد جور برده آقا.
سر کوچه رسیدیم سوار تاکسی شدیم. راننده ترانهای یا صدای خواننده زن گذاشته بود. حمید با خنده و خوش رویی به راننده گفت: مشتی! صدای خانوم رو لطف می کنی ببندی. اگر داری صدای مردونه بذار. راننده از طرز بیان حمید کلی خندید و همان موقع ترانه را قطع کرد. حمید گفت: اشکال ندارد یه چیز بذار که خانوم نباشه. گفت: نه حاج آقا همون یه کلمه من رو مجاب کرد. صحبت می کنیم و میخندیم. اینطوری راه کوتاه میشه. بنده خدا فکر میکرد حمید مثل بقیه طلبه است. تا برسیم کلی با حمید بگو بخند راه انداخته بود. وقتی رسیدیم،حمید جمله همیشگی اش را گفت: ممنون! یک دنیا ممنون! راننده تاکسی علی رغم اصرار حمید کرایه نگرفت. موقع پیاده شدن از تاکسی همیشه حواسش بود که کرایه را به اندازه بدهد......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
سر کار بود. آرام و قرار نداشت. در بحث مخابرات خیلی کارکشته بود. در ارزیابی های متعدد بازرس ها همیشه نمره ممتاز میگرفت و به او چند روز مرخصی تشویقی میدادند که اکثرشان را هم استفاده نمیکرد.
برای شام منزل عمه دعوت بودیم. معمولا پنجشنبه ها شام به خانه عمه می رفتیم. جمعه ها هم برای ناهار خانه بابای من بودیم. گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می رفتیم. خیلی کم پیش می آمد تنها برود. به مرد خوشتیپ خانه ام گفتم:نیم ساعت دیگه میخوایم راه بیفتیم، تو از الان برو آماده شو! بعد هم جلوی تلویزیون نشستم تا حمید حاضر بشود. حمید در حالی که برای بار چندم موهایش را شانه میکرد، به شوخی گفت: همین که میخوایم بریم خونه مادر من تو طول می دی! موقع رفتن به خونه مادر تو بشه، من عوضش رو در میارم! کلی خندیدم و زیر لب قربان صدقه اش رفتم. گفتم: این تیپ زدنت با اینکه زمان میبره، ولی دل ما رو بد جور برده آقا.
سر کوچه رسیدیم سوار تاکسی شدیم. راننده ترانهای یا صدای خواننده زن گذاشته بود. حمید با خنده و خوش رویی به راننده گفت: مشتی! صدای خانوم رو لطف می کنی ببندی. اگر داری صدای مردونه بذار. راننده از طرز بیان حمید کلی خندید و همان موقع ترانه را قطع کرد. حمید گفت: اشکال ندارد یه چیز بذار که خانوم نباشه. گفت: نه حاج آقا همون یه کلمه من رو مجاب کرد. صحبت می کنیم و میخندیم. اینطوری راه کوتاه میشه. بنده خدا فکر میکرد حمید مثل بقیه طلبه است. تا برسیم کلی با حمید بگو بخند راه انداخته بود. وقتی رسیدیم،حمید جمله همیشگی اش را گفت: ممنون! یک دنیا ممنون! راننده تاکسی علی رغم اصرار حمید کرایه نگرفت. موقع پیاده شدن از تاکسی همیشه حواسش بود که کرایه را به اندازه بدهد......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۸.۷k
۰۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.