پارت
#پارت37
چشم چرخاند و محیط اطرافش را نگاه کرد .
زیاد چیز خاص و عجیبی نداشت !
اما در عین سادگی ،
آرامش محضی را به رگ هایش تزریق می کرد !
حس اینکه ، دلبندش با فاصله ای کم از او نفس می کشد ،
قلبش را لبریز از حس خوشایندی کرد!
مدام با خودش تکرار می کرد :
"کاش این دفعه ، بی تفاوتیاش کمتر باشه"
"کاش بشناستمت"
"کاش"
خسته از سرپا ایستادن ، لبه جدول نشست!
دستش را زیر چانه اش زد و خیره به در ورزشگاه ، منتظر بیرون آمدنش شد.
مرجان هم کنارش نشست و گفت :
_انگا قسمت نی ما این مهرنوش خانوم شما رو ببینیما ! چرا واقعا ؟!
عاطفه همچنان به در ورزشگاه خیره بود .
+ گفتم که داداشش داره از خارج بر میگرده ! خیلی دلش میخواس بیاد ولی نتونست دیگ !!
مرجان با شیطنت گفت :
_جووووون ، داداش داره ؟
پس جور کن من مهری رو ببینم !
چپ چپ نگاهش کرد با خودش فکرد کرد:
"محاله بزارم ، داداشش رو بدبخت کنی!"
در بازشد و بچه ها یکی یکی بیرون آمدند .
مرجان جیغ کشید و دوید به سمت در !
_بیا عاطی !
عاطی آرام بلند شد و پرچم تیمش را محکم دور خودش فشرد !
شاید کمی از استرسش کم می شد...
ترس داشت به سمتشان برود !
نگران بود که وقتی کنار یکی از بچه هاست،
متوجه ی آمدن فرشید نشود !
عقب تر از مرجان ایستاد !
جلو نرفت اما از همان فاصله ، کلی عکس گرفت ،
دوربینش را روی داریوش زوم کرده بود که از گوشه ی چشم ، فرشید را دید
مرجان به سمتش دوید،
و کنارش با فاصله ی کمی ایستاد...
فرشید با خنده سلام کرد !
چشم هایش تار شد !
فرشید ، مرجان را می شناخت؟؟؟؟
...
چشم چرخاند و محیط اطرافش را نگاه کرد .
زیاد چیز خاص و عجیبی نداشت !
اما در عین سادگی ،
آرامش محضی را به رگ هایش تزریق می کرد !
حس اینکه ، دلبندش با فاصله ای کم از او نفس می کشد ،
قلبش را لبریز از حس خوشایندی کرد!
مدام با خودش تکرار می کرد :
"کاش این دفعه ، بی تفاوتیاش کمتر باشه"
"کاش بشناستمت"
"کاش"
خسته از سرپا ایستادن ، لبه جدول نشست!
دستش را زیر چانه اش زد و خیره به در ورزشگاه ، منتظر بیرون آمدنش شد.
مرجان هم کنارش نشست و گفت :
_انگا قسمت نی ما این مهرنوش خانوم شما رو ببینیما ! چرا واقعا ؟!
عاطفه همچنان به در ورزشگاه خیره بود .
+ گفتم که داداشش داره از خارج بر میگرده ! خیلی دلش میخواس بیاد ولی نتونست دیگ !!
مرجان با شیطنت گفت :
_جووووون ، داداش داره ؟
پس جور کن من مهری رو ببینم !
چپ چپ نگاهش کرد با خودش فکرد کرد:
"محاله بزارم ، داداشش رو بدبخت کنی!"
در بازشد و بچه ها یکی یکی بیرون آمدند .
مرجان جیغ کشید و دوید به سمت در !
_بیا عاطی !
عاطی آرام بلند شد و پرچم تیمش را محکم دور خودش فشرد !
شاید کمی از استرسش کم می شد...
ترس داشت به سمتشان برود !
نگران بود که وقتی کنار یکی از بچه هاست،
متوجه ی آمدن فرشید نشود !
عقب تر از مرجان ایستاد !
جلو نرفت اما از همان فاصله ، کلی عکس گرفت ،
دوربینش را روی داریوش زوم کرده بود که از گوشه ی چشم ، فرشید را دید
مرجان به سمتش دوید،
و کنارش با فاصله ی کمی ایستاد...
فرشید با خنده سلام کرد !
چشم هایش تار شد !
فرشید ، مرجان را می شناخت؟؟؟؟
...
- ۱.۷k
- ۱۷ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط