part65
#part65
#طاها
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به توضیح دادن :
طاها- منی که رو به روی تو نشستم یه خلافکارم و رییس یکی از بزرگترین باندای خلاف ایران.
گیج بهم نگاه کرد و یهو زد زیر خنده و گفت :
رها- خیلی طنز بود واقعا...
جدی شد و گفت :
رها- من وقت این اراجیف رو ندارم زودتر کارت رو بگو.
خنثی نگاهش کردم و جدی لب زدم :
طاها- به نظر تو به قیافه من میخوره الان شوخی کرده باشم؟! اگر باور نداری میتونی از بچهها بپرسی، همشون تو باند من کار میکنن.
فقط با تعجب زل زده بود بهم، انگار سعی داشت حرفم رو هضم کنه.
بعداز گذشت چند دیقه که سکوت بینمون بود زل زد تو چشمام گفت :
رها- خوب، الان من چیکار کنم که تو یه خلافکاری؟
طبق عادتم لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- ازت میخوام بیایی و وارد باند من بشی.
اول با تعجب و بهت نگاهم کرد و بعدش زد زیر خنده و با خنده گفت :
رها- چه فکری کردی با خودت این حرف رو میزنی؟ من بیام تو باند خلافکاری تو؟
خنثی زل زدم بهش که مشکوک نگاهم کرد و گفت :
رها- توقع نداشتی که قبول کنم؟
همونطور که خنثی نگاهش میکردم گفتم :
طاها- تا آخر هفته یعنی سه روز دیگه وقت فکر کردن داری...
از جام بلند شدم و درحالی که کفشم رو میپوشیدم ادامه دادم :
طاها- جمعه ساعت دوازده شب بهت زنگ میزنم، پس تا اون موقع حسابی فکرات رو بکن، فعلا.
با تعجب نگاهم میکرد، از کنارش رد شدم که صداش از پشت سرم بلند شد :
رها- اوی مرتیکه وایسا ببینم...
ایستادم و بهش نگاه کردم که از روی تخت بلند شد و کفشش رو پوشید و اومد سمتم، دست به سینه نگاهم کرد و گفت :
رها- تو چه فکری با خودت کردی که فکر کردی من قبول میکنم بیام تو باند خلافکاری تو؟
درحالی که نگاهم به فضای اطراف بود خونسرد گفتم :
طاها- چون مطمئنم قبول میکنی...
زل زدم تو چشماش و ادامه دادم :
طاها- چون تو عاشق ریسک کردنی، عاشق خطر کردنی، عاشق هیجانی پس مطمئنم قبول میکنی!
گیج بهم نگاه کرد و کلافه لب زد :
رها- حداقل یکم راجب باندت توضیح بده.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم :
طاها- ببخشید ولی تا وقتی قبول نکنی دیگه هیچ اطلاعاتی نمیتونم بهت بدم، هر وقت قبول کردی اون موقع میبرمت به مکان اصلی باند هرسوالی داشتی جواب میدم اوکی؟
کلافه نفسش رو داد بیرون و گفت :
رها- خیلِ خب پس من تا جمعه خبرش رو بهت میدم.
طاها- اوکی، فعلا.
رها- خدافظ.
برگشتم و به سمت خروجی رستوران قدم برداشتم، گوشیم رو برداشتم و شماره سهیل رو گرفتم که بعداز چندتا بوق جواب داد :
سهیل- چیشد طاها؟
نیشخندی زدم و گفتم :
طاها- بهش گفتم تا جمعههم بهش فرصت فکر کردن دادم، محل تمرینش رو آماده کن.
سهیل- میگی هنوز قبول نکرده بعد میگی محل تمرینش رو اماده کنم؟
طاها- مطمئنم قبول میکنه، یعنی هیچ شکی ندارم که قبول میکنه پس تو محل تمرین رو آماده کن.
سهیل- باشه حله، کیو بزارم برای آموزش دادن بهش؟
درحالی که میشستم داخل ماشین گفتم :
طاها- نیازی نیست کسی رو بزاری خودم بهش همه چیز رو یاد میدم.
خندید و شیطون گفت :
سهیل- چه خوش شانس این رها خانوم که خود رئیس باند میخواد بهش آموزش بده.
تک خندی زدم و گفتم :
طاها- خیلی حرف زدی وقت با ارزش منم گرفتی دیگه گمشو، خدافظ.
با خنده "فعلا"ی گفت و قطع کردم، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
لبخند محوی زدم و زیر لب گفتم :
طاها- بیا رها خانوم، بیا که کلی نقشه برات ریختم!
#عشق_پر_دردسر
#طاها
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به توضیح دادن :
طاها- منی که رو به روی تو نشستم یه خلافکارم و رییس یکی از بزرگترین باندای خلاف ایران.
گیج بهم نگاه کرد و یهو زد زیر خنده و گفت :
رها- خیلی طنز بود واقعا...
جدی شد و گفت :
رها- من وقت این اراجیف رو ندارم زودتر کارت رو بگو.
خنثی نگاهش کردم و جدی لب زدم :
طاها- به نظر تو به قیافه من میخوره الان شوخی کرده باشم؟! اگر باور نداری میتونی از بچهها بپرسی، همشون تو باند من کار میکنن.
فقط با تعجب زل زده بود بهم، انگار سعی داشت حرفم رو هضم کنه.
بعداز گذشت چند دیقه که سکوت بینمون بود زل زد تو چشمام گفت :
رها- خوب، الان من چیکار کنم که تو یه خلافکاری؟
طبق عادتم لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- ازت میخوام بیایی و وارد باند من بشی.
اول با تعجب و بهت نگاهم کرد و بعدش زد زیر خنده و با خنده گفت :
رها- چه فکری کردی با خودت این حرف رو میزنی؟ من بیام تو باند خلافکاری تو؟
خنثی زل زدم بهش که مشکوک نگاهم کرد و گفت :
رها- توقع نداشتی که قبول کنم؟
همونطور که خنثی نگاهش میکردم گفتم :
طاها- تا آخر هفته یعنی سه روز دیگه وقت فکر کردن داری...
از جام بلند شدم و درحالی که کفشم رو میپوشیدم ادامه دادم :
طاها- جمعه ساعت دوازده شب بهت زنگ میزنم، پس تا اون موقع حسابی فکرات رو بکن، فعلا.
با تعجب نگاهم میکرد، از کنارش رد شدم که صداش از پشت سرم بلند شد :
رها- اوی مرتیکه وایسا ببینم...
ایستادم و بهش نگاه کردم که از روی تخت بلند شد و کفشش رو پوشید و اومد سمتم، دست به سینه نگاهم کرد و گفت :
رها- تو چه فکری با خودت کردی که فکر کردی من قبول میکنم بیام تو باند خلافکاری تو؟
درحالی که نگاهم به فضای اطراف بود خونسرد گفتم :
طاها- چون مطمئنم قبول میکنی...
زل زدم تو چشماش و ادامه دادم :
طاها- چون تو عاشق ریسک کردنی، عاشق خطر کردنی، عاشق هیجانی پس مطمئنم قبول میکنی!
گیج بهم نگاه کرد و کلافه لب زد :
رها- حداقل یکم راجب باندت توضیح بده.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم :
طاها- ببخشید ولی تا وقتی قبول نکنی دیگه هیچ اطلاعاتی نمیتونم بهت بدم، هر وقت قبول کردی اون موقع میبرمت به مکان اصلی باند هرسوالی داشتی جواب میدم اوکی؟
کلافه نفسش رو داد بیرون و گفت :
رها- خیلِ خب پس من تا جمعه خبرش رو بهت میدم.
طاها- اوکی، فعلا.
رها- خدافظ.
برگشتم و به سمت خروجی رستوران قدم برداشتم، گوشیم رو برداشتم و شماره سهیل رو گرفتم که بعداز چندتا بوق جواب داد :
سهیل- چیشد طاها؟
نیشخندی زدم و گفتم :
طاها- بهش گفتم تا جمعههم بهش فرصت فکر کردن دادم، محل تمرینش رو آماده کن.
سهیل- میگی هنوز قبول نکرده بعد میگی محل تمرینش رو اماده کنم؟
طاها- مطمئنم قبول میکنه، یعنی هیچ شکی ندارم که قبول میکنه پس تو محل تمرین رو آماده کن.
سهیل- باشه حله، کیو بزارم برای آموزش دادن بهش؟
درحالی که میشستم داخل ماشین گفتم :
طاها- نیازی نیست کسی رو بزاری خودم بهش همه چیز رو یاد میدم.
خندید و شیطون گفت :
سهیل- چه خوش شانس این رها خانوم که خود رئیس باند میخواد بهش آموزش بده.
تک خندی زدم و گفتم :
طاها- خیلی حرف زدی وقت با ارزش منم گرفتی دیگه گمشو، خدافظ.
با خنده "فعلا"ی گفت و قطع کردم، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
لبخند محوی زدم و زیر لب گفتم :
طاها- بیا رها خانوم، بیا که کلی نقشه برات ریختم!
#عشق_پر_دردسر
۳۲.۶k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.