part64
#part64
#رها
بیحوصله رو کردم سمت آنیتا و گفتم :
رها- تو مگه خودت خونه نداری؟ پاشو برگرد رشت دیگه اه همهاش اینجایی یه ریز بغل گوش من وز وز میکنی.
آنیتا چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
آنیتا- به تو چه بچه، خونه آبجیمه میخوام بمونم ناراحتی خب به دمپایی ابریای پام.
زدم پس کلهاش و گفتم :
رها- پس کمتر بشین بغل گوش من وز وز کن خب؟
بیتوجه به حرفم گفت :
آنیتا- دیروز بازم طاها اومده بود جلو در.
پوزخندی زدم و گفتم :
رها- انقدر بیاد تا جونش درآد.
کاسه تخنهای که دستش بود رو گذاشت رو میز و گفت :
آنیتا- رها؟ دو هفتهاس از اون روزی که بهم ریخته اومدی خونه و زدی تمام وسایل اتاقت رو داغون کردی گذشته هنوز نمیخوای چیزی بگی؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
رها- نه.
آنیتا خواست چیزی بگه گوشیش زنگ خورد، نگاهی به گوشیش انداخت و گفت :
آنیتا- طاهاست.
شونهای بالا انداختم و درحالی که سعی میکردم بیتفاوت باشم گفتم :
رها- خب چیکار کنم؟ جوابش رو بده، ولی اگر من و پرسید بگو نیست.
سری از روی تاسف تکون داد و جواب داد و زد روی اسپیکر :
آنیتا- بله طاها؟
صدای خسته و کلافه طاها توی گوشم پیچید :
طاها- آنیتا هنوزم جواب نمیده، خسته شدم بهش بگو باید باهاش حرف بزنم.
آنیتا نیم نگاه به من انداخت و گفت :
آنیتا- چیکارش کنم طاها؟ من و آنا مدام بهش میگیم ولی گوش نمیده.
طاها- بابا خب حداقل بگه چه مرگشِ، به کدوم گناه نکرده من و محکوم کرده؟
آنیتا- والا طاها ماهم نمیدونیم هرچی شده همون روز شده خبر نداریم ما.
طاها- اون روز با کی رفته بود بیرون؟
آنیتا- با ت...
سریع بهش اشاره کردم اسم ترانه رو نیاره، میدونستم اگر بدونه اون روز با ترانه بیرون بودم قطعا میره انقدر گیر سه پیچ به ترانه میده تا ترانه همه چیز رو بگه.
آنیتا- نمیدونم والا تنها رفته بود بیرون.
طاها پوفی کشید و گفت :
طاها- باشه هروقت تونستی چیزی بفهمی منم خبر کن.
آنیتا- باشه.
طاها- خدافظ.
آنیتا- بای.
قطع کرد، نفس عمیقی کشیدم و درحالی که از جام بلند میشدم گفتم :
رها- من میرم تو اتاقم.
نگاهم کرد و گفت :
آنیتا- آره سریع بپیچ برو تو آشیونهات که مبادا بهت گیر سه پیچ بدم.
شونهای بالا انداختم و وارد اتاقم شدم.
•••
فریال- خب امروز بلاخره پس از ماها دخترونه اومدیم بیرون.
نیاز- وای آره تو که همهاش ور دل شکیبی نازیهم که کلا از وقتی ازدواج کرده نیست رها خانومم معلومنیست چه مرگشه کلا نیست...
با حرص به من نگاه کرد و ادامه داد :
نیاز- ترانههم که کلا بیخیال.
ترانه سریع جبهه گرفت :
ترانه- خفه بابا، من که بیکارم تو خونه شما چهارتا نیستین اصلا.
بیحوصله گفتم :
رها- چقدر بحث میکنین شماها اه دو دقیقه خفه بمیرید.
چهارتاشون نگاهم کردن و ساکت شدن، آخیش مقداری سکوت و آرامش.
به فضای اطراف نگاه کردم، امروز ترانه زنگ زد و گفت میخواد دخترونه بریم بیرون و الان اورده بود یه باغ رستوران.
فضای اطراف رستوران با گل و گیاه و درخت تزیین شده بود و یه حوض بزرگ وسط باغ بود که داخلش دوتا غو بودن.
درکل جای قشنگ و باصفایی بود، با صدای فریال نگاهم رو از فضای اطراف گرفتم و زل زدم بهش.
فریال- خب من میخوام عکس بگیرم کی میاد بریم؟
ترانه و نیاز سریع همراه فریال از جاشون بلند شدن و نازیهم گفت میره دستش رو بشوره، منم خواستم با فریال و ترانه و نیاز برم که نیاز گفت بهتره یکی بشینه اینجا و مواظب وسایل باشه.
بیشعورا منم میخواستم برم، گوشیم رو برداشتم و رفتم تو اینستا، همینطوری تو اینستا میچرخیدم که حس کردم یکی نشست رو به روم، سرم رو بلند کردم و با دیدن طاها تعجب کردم، صبر کن حالا فهمیدم چرا یهویی امروز همهشون دلشون بیرون رفتن دخترونه خواست و یهویی باهم بلند شدن و رفتن من و گذاشتن اینجا.
با عصبانیت از جام بلند شدم و خواستم برم که بازوم رو محکم گرفت و با جدیت گفت :
طاها- بشین باهات حرف دارم.
درحالی که سعی میکردم بازوم رو از دستش خارج کنم گفتم :
رها- من با تو هیچ حرفی ندارم.
بازوم رو محکم فشار داد و از بین دندونای کلید شدهاش غرید :
طاها- رها اون روی سگ من رو بالا نیار بگیر بشین مثل دوتا آدم حرف بزنیم، نترس نمیخوام ازت خواهش و التماس کنم که با من باشی میخوام راجب موضوع دیگهای باهات حرف بزنم.
بیحرف نگاهش کردم که بازوم رو ول کرد و رفت نشست، بیحرف نشستم و منتظر نگاهش کردم که نفس عمیقی کشید و گفت :
طاها- منی که رو به روی تو نشستم یه خلافکارم و رییس یه یکی از بزرگتری باندای خلاف ایرانم...
#عشق_پر_دردسر
اوم یادم رفت بگم داستان رستوران رفتن طاها و آیدا ربطی به انتقام نداره ها🙌🏻🗿
#رها
بیحوصله رو کردم سمت آنیتا و گفتم :
رها- تو مگه خودت خونه نداری؟ پاشو برگرد رشت دیگه اه همهاش اینجایی یه ریز بغل گوش من وز وز میکنی.
آنیتا چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
آنیتا- به تو چه بچه، خونه آبجیمه میخوام بمونم ناراحتی خب به دمپایی ابریای پام.
زدم پس کلهاش و گفتم :
رها- پس کمتر بشین بغل گوش من وز وز کن خب؟
بیتوجه به حرفم گفت :
آنیتا- دیروز بازم طاها اومده بود جلو در.
پوزخندی زدم و گفتم :
رها- انقدر بیاد تا جونش درآد.
کاسه تخنهای که دستش بود رو گذاشت رو میز و گفت :
آنیتا- رها؟ دو هفتهاس از اون روزی که بهم ریخته اومدی خونه و زدی تمام وسایل اتاقت رو داغون کردی گذشته هنوز نمیخوای چیزی بگی؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
رها- نه.
آنیتا خواست چیزی بگه گوشیش زنگ خورد، نگاهی به گوشیش انداخت و گفت :
آنیتا- طاهاست.
شونهای بالا انداختم و درحالی که سعی میکردم بیتفاوت باشم گفتم :
رها- خب چیکار کنم؟ جوابش رو بده، ولی اگر من و پرسید بگو نیست.
سری از روی تاسف تکون داد و جواب داد و زد روی اسپیکر :
آنیتا- بله طاها؟
صدای خسته و کلافه طاها توی گوشم پیچید :
طاها- آنیتا هنوزم جواب نمیده، خسته شدم بهش بگو باید باهاش حرف بزنم.
آنیتا نیم نگاه به من انداخت و گفت :
آنیتا- چیکارش کنم طاها؟ من و آنا مدام بهش میگیم ولی گوش نمیده.
طاها- بابا خب حداقل بگه چه مرگشِ، به کدوم گناه نکرده من و محکوم کرده؟
آنیتا- والا طاها ماهم نمیدونیم هرچی شده همون روز شده خبر نداریم ما.
طاها- اون روز با کی رفته بود بیرون؟
آنیتا- با ت...
سریع بهش اشاره کردم اسم ترانه رو نیاره، میدونستم اگر بدونه اون روز با ترانه بیرون بودم قطعا میره انقدر گیر سه پیچ به ترانه میده تا ترانه همه چیز رو بگه.
آنیتا- نمیدونم والا تنها رفته بود بیرون.
طاها پوفی کشید و گفت :
طاها- باشه هروقت تونستی چیزی بفهمی منم خبر کن.
آنیتا- باشه.
طاها- خدافظ.
آنیتا- بای.
قطع کرد، نفس عمیقی کشیدم و درحالی که از جام بلند میشدم گفتم :
رها- من میرم تو اتاقم.
نگاهم کرد و گفت :
آنیتا- آره سریع بپیچ برو تو آشیونهات که مبادا بهت گیر سه پیچ بدم.
شونهای بالا انداختم و وارد اتاقم شدم.
•••
فریال- خب امروز بلاخره پس از ماها دخترونه اومدیم بیرون.
نیاز- وای آره تو که همهاش ور دل شکیبی نازیهم که کلا از وقتی ازدواج کرده نیست رها خانومم معلومنیست چه مرگشه کلا نیست...
با حرص به من نگاه کرد و ادامه داد :
نیاز- ترانههم که کلا بیخیال.
ترانه سریع جبهه گرفت :
ترانه- خفه بابا، من که بیکارم تو خونه شما چهارتا نیستین اصلا.
بیحوصله گفتم :
رها- چقدر بحث میکنین شماها اه دو دقیقه خفه بمیرید.
چهارتاشون نگاهم کردن و ساکت شدن، آخیش مقداری سکوت و آرامش.
به فضای اطراف نگاه کردم، امروز ترانه زنگ زد و گفت میخواد دخترونه بریم بیرون و الان اورده بود یه باغ رستوران.
فضای اطراف رستوران با گل و گیاه و درخت تزیین شده بود و یه حوض بزرگ وسط باغ بود که داخلش دوتا غو بودن.
درکل جای قشنگ و باصفایی بود، با صدای فریال نگاهم رو از فضای اطراف گرفتم و زل زدم بهش.
فریال- خب من میخوام عکس بگیرم کی میاد بریم؟
ترانه و نیاز سریع همراه فریال از جاشون بلند شدن و نازیهم گفت میره دستش رو بشوره، منم خواستم با فریال و ترانه و نیاز برم که نیاز گفت بهتره یکی بشینه اینجا و مواظب وسایل باشه.
بیشعورا منم میخواستم برم، گوشیم رو برداشتم و رفتم تو اینستا، همینطوری تو اینستا میچرخیدم که حس کردم یکی نشست رو به روم، سرم رو بلند کردم و با دیدن طاها تعجب کردم، صبر کن حالا فهمیدم چرا یهویی امروز همهشون دلشون بیرون رفتن دخترونه خواست و یهویی باهم بلند شدن و رفتن من و گذاشتن اینجا.
با عصبانیت از جام بلند شدم و خواستم برم که بازوم رو محکم گرفت و با جدیت گفت :
طاها- بشین باهات حرف دارم.
درحالی که سعی میکردم بازوم رو از دستش خارج کنم گفتم :
رها- من با تو هیچ حرفی ندارم.
بازوم رو محکم فشار داد و از بین دندونای کلید شدهاش غرید :
طاها- رها اون روی سگ من رو بالا نیار بگیر بشین مثل دوتا آدم حرف بزنیم، نترس نمیخوام ازت خواهش و التماس کنم که با من باشی میخوام راجب موضوع دیگهای باهات حرف بزنم.
بیحرف نگاهش کردم که بازوم رو ول کرد و رفت نشست، بیحرف نشستم و منتظر نگاهش کردم که نفس عمیقی کشید و گفت :
طاها- منی که رو به روی تو نشستم یه خلافکارم و رییس یه یکی از بزرگتری باندای خلاف ایرانم...
#عشق_پر_دردسر
اوم یادم رفت بگم داستان رستوران رفتن طاها و آیدا ربطی به انتقام نداره ها🙌🏻🗿
۱۸.۶k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.