part66
#part66
#رها
فریال با تردید نگاهم کرد و گفت :
فریال- رها مطمئنی؟
زل زدم به چشمای چهارتاشون و گفتم :
رها- معلومه که مطمئنم.
ترانه مضطرب نگاهم کرد و گفت :
ترانه- رها خواهش میکنم ما مجبور شدیم اینکار رو بکنیم، ما مجبور شدیم وارد این باند بشیم ولی تو مجبور نیستی.
چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم :
رها- اوف چقدر چهارتاتون غر میزنین...
بلند شدم و روی تخت ایستادم و درحالی که بالا پایین میپریدم گفتم :
رها- همونطور که طاها گفت، من عاشق ریسک کردن و خطر کردنم، تازه یه مدت زندگیم هیجان نداره و کسل کننده شده برام، حداقل وارد باند بشم هر روز یه اتفاقای جدیدی میافته.
نیازم مثل خودم بلند شد و شروع کرد به بالا پایین پریدن رو تخت و گفت :
نیاز- بچه ها رها دیگه خودش تصمیمش رو گرفته میخواد وارد باند بشه، تازه اکیپمون تکمیلم شد!
با دست به نیاز اشاره کردم و گفتم :
رها- ایول نیاز بزن قدش.
دستامون رو کوبیدیم بهم، نشستم رو تخت و گفتم :
رها- ساعت چنده؟
ترانه نگاهی به ساعت مچیش کرد و یهو هول گفت :
ترانه- ساعته دوازده شده.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم :
رها- سلام...
پرید وسط حرفم و گفت :
طاها- سلام فردا راس ساعت نه میام دنبالت بریم سر تمرین.
با دهن باز زل زدم به بچهها و گفتم :
رها- وایسا ببینم من که هنوز قبول نکردم.
طاها- میدونم که قبول کردی برای همین گفتم.
پوفی کشیدم و گفتم :
رها- کجا بیام؟
طاها- خودم میام دنبالت.
رها- اوکی خدافظ.
اجازه حرفی بهش ندادم و قطع کردم.
ترانه- چیشد؟
نگاهی بهش کردم و گفتم :
رها- گفت نه صبح میاد دنبالم بریم سر تمرین.
نیاز- واو فکر کنم خودش میخواد بهت آموزش بده.
شونهای بالا انداختم و مضطرب گفتم :
رها- تو این آموزش چی یاد میده حالا؟
ترانه خمیازهای کشید و درحالی که دراز میکشید گفت :
ترانه- چیز خاصی نیست فقط کار با اسلحه بهت یاد میده و چندتا حرکت بهت یاد میده که بتونی از خودت حفاظت کنی.
گیج لب زدم :
رها- یعنی چی؟
نیاز زد رو شونهام و گفت :
نیاز- فکرتو خیلی درگیرش نکن، فردا خود طاها همه چی و برات توضیح میده.
نازی نگاهی به گوشیش انداخت و گفت :
نازی- خب من برم دیگه مبین جلو در منتظرمه.
از جاش بلند شد و بعداز خدافظی مختصری رفت، انقدر خسته بودم که حد نداشت، ولو شدم رو تخت و گفتم :
رها- فری تران پیاز(نیاز) شبتون بخیر.
چشمام رو بستم که یهو چیزی محکم خورد تو صورت با درد چشمام رو باز کردم و به نیاز و فریال که با حرص نگاهم میکردن زل زدم و گفتم :
رها- چتونه وحشیا؟
نیاز با حرص گفت :
نیاز- دفعه دیگه بگی پیاز جرت میدما.
فریال- و همچنین بگی فری پارت میکنم.
بیحوصله نگاهشون کردم و درحالی که دراز میکشیدم گفتم :
رها- اسکلارو ببینا بگیرید بخوابید بابا نصفه شب فاز خشم پشه گرفتن برا من.
چشمام رو بستم و بیتوجه به غرغرای اونا و خندههای ترانه خوابیدم.
•••
با تعجب به اطراف نگاه کردم، چه جای خفنی بود حاجی!
یه خونه بزرگ ویلایی بود که خارج از شهر بودش و حیاطش باغ مانند بود و پشت اون خونه ویلایی بزرگ یه خونه بزرگتری وجود داشت که طاها گفت اونجا محل تمرین.
طاها- خب ببین تو این باند هرچیزی قاچاق میشه، البته به جز انسان و چیزای مربوطه به انسان، خب ما هر هفته در روزای متفرقه جنسای مختلفی قاچاق میکنیم، مثلا شیشه حشیش کراک هروئین کوکائین و....خلاصه که همه جوره مواد مخدر قاچاق میکنیم و خب باندای مختلفی وجود دارن که سعی در نابودی باند من دارن و بعداز گذشت چندسال هنوز موفق به این کار نشدن.
متعجب پرسیدم :
رها- چند سال این باند و داری؟
درحالی به سمت قفسههای هگوشه محل تمرین میرفت گفت :
طاها- از هیجده سالگیم، خب بیا اینجا با مواد مخدرا آشنات کنم.
رفتم سمتش چندتا بسته دستش بود دونه دونه اورد بالا و اسماشون رو گفت :
طاها- این کراک، این کوکائین، این حشیش، این شیشهاست و اینم هروئین، فهمیدی؟
سری به نشونه آره تکون دادم و دستم و گرفت و به سمت دیگهای از سالن رفت، دوتا دستکش بوکس برداشت و اومد سمتم و گفت :
طاها- بهتره اول بهت حرکات رزمی یاد بدم...
نگاهی به لباسای تو تنم انداخت و گفت :
طاها- با این لباسا نمیتونی کار بکنی، داخل اون قفسه یه دست لباس نو دختروته هست اونا رو بپوش.
با دستش به یکی از قفسه ها اشاره کرد، به سمت قفسه رفتم و لباس رو برداشتم داخل یه پاکت بودن، وارد اتاقی که مثل اتاق پرو بود شدم و لباسارو پوشیدم، یه دست لباس ست بود، یه شلوار مشکی جذب که بلنداش تا یه وجب پایین تر از زانوم بود و یه تاپ جذب مشکی.
#عشق_پر_دردسر
#رها
فریال با تردید نگاهم کرد و گفت :
فریال- رها مطمئنی؟
زل زدم به چشمای چهارتاشون و گفتم :
رها- معلومه که مطمئنم.
ترانه مضطرب نگاهم کرد و گفت :
ترانه- رها خواهش میکنم ما مجبور شدیم اینکار رو بکنیم، ما مجبور شدیم وارد این باند بشیم ولی تو مجبور نیستی.
چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم :
رها- اوف چقدر چهارتاتون غر میزنین...
بلند شدم و روی تخت ایستادم و درحالی که بالا پایین میپریدم گفتم :
رها- همونطور که طاها گفت، من عاشق ریسک کردن و خطر کردنم، تازه یه مدت زندگیم هیجان نداره و کسل کننده شده برام، حداقل وارد باند بشم هر روز یه اتفاقای جدیدی میافته.
نیازم مثل خودم بلند شد و شروع کرد به بالا پایین پریدن رو تخت و گفت :
نیاز- بچه ها رها دیگه خودش تصمیمش رو گرفته میخواد وارد باند بشه، تازه اکیپمون تکمیلم شد!
با دست به نیاز اشاره کردم و گفتم :
رها- ایول نیاز بزن قدش.
دستامون رو کوبیدیم بهم، نشستم رو تخت و گفتم :
رها- ساعت چنده؟
ترانه نگاهی به ساعت مچیش کرد و یهو هول گفت :
ترانه- ساعته دوازده شده.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم :
رها- سلام...
پرید وسط حرفم و گفت :
طاها- سلام فردا راس ساعت نه میام دنبالت بریم سر تمرین.
با دهن باز زل زدم به بچهها و گفتم :
رها- وایسا ببینم من که هنوز قبول نکردم.
طاها- میدونم که قبول کردی برای همین گفتم.
پوفی کشیدم و گفتم :
رها- کجا بیام؟
طاها- خودم میام دنبالت.
رها- اوکی خدافظ.
اجازه حرفی بهش ندادم و قطع کردم.
ترانه- چیشد؟
نگاهی بهش کردم و گفتم :
رها- گفت نه صبح میاد دنبالم بریم سر تمرین.
نیاز- واو فکر کنم خودش میخواد بهت آموزش بده.
شونهای بالا انداختم و مضطرب گفتم :
رها- تو این آموزش چی یاد میده حالا؟
ترانه خمیازهای کشید و درحالی که دراز میکشید گفت :
ترانه- چیز خاصی نیست فقط کار با اسلحه بهت یاد میده و چندتا حرکت بهت یاد میده که بتونی از خودت حفاظت کنی.
گیج لب زدم :
رها- یعنی چی؟
نیاز زد رو شونهام و گفت :
نیاز- فکرتو خیلی درگیرش نکن، فردا خود طاها همه چی و برات توضیح میده.
نازی نگاهی به گوشیش انداخت و گفت :
نازی- خب من برم دیگه مبین جلو در منتظرمه.
از جاش بلند شد و بعداز خدافظی مختصری رفت، انقدر خسته بودم که حد نداشت، ولو شدم رو تخت و گفتم :
رها- فری تران پیاز(نیاز) شبتون بخیر.
چشمام رو بستم که یهو چیزی محکم خورد تو صورت با درد چشمام رو باز کردم و به نیاز و فریال که با حرص نگاهم میکردن زل زدم و گفتم :
رها- چتونه وحشیا؟
نیاز با حرص گفت :
نیاز- دفعه دیگه بگی پیاز جرت میدما.
فریال- و همچنین بگی فری پارت میکنم.
بیحوصله نگاهشون کردم و درحالی که دراز میکشیدم گفتم :
رها- اسکلارو ببینا بگیرید بخوابید بابا نصفه شب فاز خشم پشه گرفتن برا من.
چشمام رو بستم و بیتوجه به غرغرای اونا و خندههای ترانه خوابیدم.
•••
با تعجب به اطراف نگاه کردم، چه جای خفنی بود حاجی!
یه خونه بزرگ ویلایی بود که خارج از شهر بودش و حیاطش باغ مانند بود و پشت اون خونه ویلایی بزرگ یه خونه بزرگتری وجود داشت که طاها گفت اونجا محل تمرین.
طاها- خب ببین تو این باند هرچیزی قاچاق میشه، البته به جز انسان و چیزای مربوطه به انسان، خب ما هر هفته در روزای متفرقه جنسای مختلفی قاچاق میکنیم، مثلا شیشه حشیش کراک هروئین کوکائین و....خلاصه که همه جوره مواد مخدر قاچاق میکنیم و خب باندای مختلفی وجود دارن که سعی در نابودی باند من دارن و بعداز گذشت چندسال هنوز موفق به این کار نشدن.
متعجب پرسیدم :
رها- چند سال این باند و داری؟
درحالی به سمت قفسههای هگوشه محل تمرین میرفت گفت :
طاها- از هیجده سالگیم، خب بیا اینجا با مواد مخدرا آشنات کنم.
رفتم سمتش چندتا بسته دستش بود دونه دونه اورد بالا و اسماشون رو گفت :
طاها- این کراک، این کوکائین، این حشیش، این شیشهاست و اینم هروئین، فهمیدی؟
سری به نشونه آره تکون دادم و دستم و گرفت و به سمت دیگهای از سالن رفت، دوتا دستکش بوکس برداشت و اومد سمتم و گفت :
طاها- بهتره اول بهت حرکات رزمی یاد بدم...
نگاهی به لباسای تو تنم انداخت و گفت :
طاها- با این لباسا نمیتونی کار بکنی، داخل اون قفسه یه دست لباس نو دختروته هست اونا رو بپوش.
با دستش به یکی از قفسه ها اشاره کرد، به سمت قفسه رفتم و لباس رو برداشتم داخل یه پاکت بودن، وارد اتاقی که مثل اتاق پرو بود شدم و لباسارو پوشیدم، یه دست لباس ست بود، یه شلوار مشکی جذب که بلنداش تا یه وجب پایین تر از زانوم بود و یه تاپ جذب مشکی.
#عشق_پر_دردسر
۱۹.۴k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.