ادامه پارت قبل 🗿
ادامه پارت قبل 🗿
لباسام رو مرتب کردم و گذاشتم داخل پاکت و از اتاق پرو خارج شدم و به سمت طاها رفتم و گفتم :
رها- خب لباسامم عوض کردم.
برگشت سمتم و چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت :
طاها- خب بیا این دستکشای بوکس و دستت کن.
ازش دستکشا رو گرفتم و دستم کردم و زل زدم بهش که گفت :
طاها- خب به این حالت وایسا.
نگاهی به خودش کردم و درست طوری که ایستاده بود وایسادم، اومد سمتم و پای راستم رو یکم به سمت عقب کشید و کمرم رو صاف کرد و گفت :
طاها- حالا با یه ضرب دستت رو میبری جلو و ضربهات رو میزنی.
و خودش بعداز اتمام حرفش کاری که گفته بود رو انجام داد، همون کاری که کرد و چندبار انجام دادم.
رفت مقابلم ایستاد و دستاشو مقابلم گرفت و گفت پشت هم مشت بزنم.
چندتا پشت هم مشت زدم که گفت خوبه و یه حرکت دیگه یادم داد.
•••
بی جون نشستم رو زمین و درحالی که نفس نفس میزدم گفتم :
رها- طاها بسه توروخدا دیگه نمیتونم.
سری به نشونه باشه تکون داد و کنار نشست و گفت :
طاها- خب برای روز اول که خوب بودی، فردا همین حرکات و باهات یه بار دیگه تمرین میکنم و پس فردا بهت کار با اسلحههای مختلف و بهت یاد میدم.
نگاهی بهش کردم و گفتم :
رها- همین بود کل تمرین یعنی؟
نگاهم کرد و بیجون خندید و گفت :
طاها- هنوز یک ماه یا شایدم بیشتر کار داری خانوم صادقی.
با چشمای از حدقه دراومده نگاهش کردم و گفتم :
رها- یک ماه؟! چخبره؟! مگه چی میخوای یادم بدی؟!
درحالی که داشت دستکشای بوکس رو از دستش خارج میکرد گفت :
طاها- کار با اسلحههای مختلف خودش سر جمع یه هفته طول داره، بعدش کار با بمبای مختلف و خنثی کردن بمبهای مختلف و...
نفسم رو با کلافگی دادم بیرون و گفتم :
رها- یه سوال؟
زل زدم تو چشمام و گفت :
طاها- بپرس.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
رها- چرا؟
گیج نگاهم کرد و گفت :
طاها- چی چرا؟
نفسم رو کلافه دادم بیرون و گفتم :
رها- چرا من رو داری وارد باندت میکنی؟!
چند لحظه نگاهم کرد و گفت :
طاها- میگم بهت ولی توام باید به یه سوال من جواب بدی.
رها- باشه.
خیره نگاهم کرد و گفت :
طاها- من تورو وارد باند کردم چون تو یه دختر جسور و سرکشی، ریسک پذیری و خطر کردن و دوست داری، از همه مهم تر تو خیلی میتونی کمک کار باند من باشی.
متعجب پرسیدم :
رها- چه کمکی میتونم بکنم؟!
روش رو ازم گرفت و گفت :
طاها- بعدا متوجه میشی، حالا نوبت سوال منه...
مکث کرد و زل زد تو چشمام و ادامه داد :
طاها- چرا پسم زدی؟
از این سوالش یکه خوردم، توقع نداشتم تو این شرایط این سوال رو ازم بپرسه، از جام بلند شدم و گفتم :
رها- من دیرم شده باید برم.
خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :
طاها- جواب سوالم این نبود.
سرم رو انداختم پایین و گفتم :
رها- میشه ولم کنی؟!
طاها- تا وقتی جواب سوالم رو ندی نه.
کلافه گفتم :
رها- لطفا ولم کن طاها.
طاها- جواب سوالم رو بده رها!
رها- طاها لطفا بزار برای یه موقع دیگه.
من و به خودش نزدیک کرد نفساش به گردنم میخورد و حالم داشت بد میشد
طاها- موقعاش کیه؟
زل زدم تو چشماش و گفتم :
رها- هروقت که خودم تصمیم بگیرم.
چشماش ی جوری بود...تا به خودم اومدم لبام تو حصار دندوداش بود، نمیدونم چرا مخالفت نکردم ازم جدا شد پوزخندی زد و ولم کرد و از کنارم رد شد و رفت.
#عشق_پر_دردسر
لباسام رو مرتب کردم و گذاشتم داخل پاکت و از اتاق پرو خارج شدم و به سمت طاها رفتم و گفتم :
رها- خب لباسامم عوض کردم.
برگشت سمتم و چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت :
طاها- خب بیا این دستکشای بوکس و دستت کن.
ازش دستکشا رو گرفتم و دستم کردم و زل زدم بهش که گفت :
طاها- خب به این حالت وایسا.
نگاهی به خودش کردم و درست طوری که ایستاده بود وایسادم، اومد سمتم و پای راستم رو یکم به سمت عقب کشید و کمرم رو صاف کرد و گفت :
طاها- حالا با یه ضرب دستت رو میبری جلو و ضربهات رو میزنی.
و خودش بعداز اتمام حرفش کاری که گفته بود رو انجام داد، همون کاری که کرد و چندبار انجام دادم.
رفت مقابلم ایستاد و دستاشو مقابلم گرفت و گفت پشت هم مشت بزنم.
چندتا پشت هم مشت زدم که گفت خوبه و یه حرکت دیگه یادم داد.
•••
بی جون نشستم رو زمین و درحالی که نفس نفس میزدم گفتم :
رها- طاها بسه توروخدا دیگه نمیتونم.
سری به نشونه باشه تکون داد و کنار نشست و گفت :
طاها- خب برای روز اول که خوب بودی، فردا همین حرکات و باهات یه بار دیگه تمرین میکنم و پس فردا بهت کار با اسلحههای مختلف و بهت یاد میدم.
نگاهی بهش کردم و گفتم :
رها- همین بود کل تمرین یعنی؟
نگاهم کرد و بیجون خندید و گفت :
طاها- هنوز یک ماه یا شایدم بیشتر کار داری خانوم صادقی.
با چشمای از حدقه دراومده نگاهش کردم و گفتم :
رها- یک ماه؟! چخبره؟! مگه چی میخوای یادم بدی؟!
درحالی که داشت دستکشای بوکس رو از دستش خارج میکرد گفت :
طاها- کار با اسلحههای مختلف خودش سر جمع یه هفته طول داره، بعدش کار با بمبای مختلف و خنثی کردن بمبهای مختلف و...
نفسم رو با کلافگی دادم بیرون و گفتم :
رها- یه سوال؟
زل زدم تو چشمام و گفت :
طاها- بپرس.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
رها- چرا؟
گیج نگاهم کرد و گفت :
طاها- چی چرا؟
نفسم رو کلافه دادم بیرون و گفتم :
رها- چرا من رو داری وارد باندت میکنی؟!
چند لحظه نگاهم کرد و گفت :
طاها- میگم بهت ولی توام باید به یه سوال من جواب بدی.
رها- باشه.
خیره نگاهم کرد و گفت :
طاها- من تورو وارد باند کردم چون تو یه دختر جسور و سرکشی، ریسک پذیری و خطر کردن و دوست داری، از همه مهم تر تو خیلی میتونی کمک کار باند من باشی.
متعجب پرسیدم :
رها- چه کمکی میتونم بکنم؟!
روش رو ازم گرفت و گفت :
طاها- بعدا متوجه میشی، حالا نوبت سوال منه...
مکث کرد و زل زد تو چشمام و ادامه داد :
طاها- چرا پسم زدی؟
از این سوالش یکه خوردم، توقع نداشتم تو این شرایط این سوال رو ازم بپرسه، از جام بلند شدم و گفتم :
رها- من دیرم شده باید برم.
خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :
طاها- جواب سوالم این نبود.
سرم رو انداختم پایین و گفتم :
رها- میشه ولم کنی؟!
طاها- تا وقتی جواب سوالم رو ندی نه.
کلافه گفتم :
رها- لطفا ولم کن طاها.
طاها- جواب سوالم رو بده رها!
رها- طاها لطفا بزار برای یه موقع دیگه.
من و به خودش نزدیک کرد نفساش به گردنم میخورد و حالم داشت بد میشد
طاها- موقعاش کیه؟
زل زدم تو چشماش و گفتم :
رها- هروقت که خودم تصمیم بگیرم.
چشماش ی جوری بود...تا به خودم اومدم لبام تو حصار دندوداش بود، نمیدونم چرا مخالفت نکردم ازم جدا شد پوزخندی زد و ولم کرد و از کنارم رد شد و رفت.
#عشق_پر_دردسر
۴۸.۵k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.