پارت 7 منه گناهکار
پارت 7 منه گناهکار
دنی : سلام خوشگله
برگشتم سمتش
ا/ت : تو دیوونه ای....کجا بودی؟
دنی : همینجا بودم میخواستم بترسونمت
ا/ت : اون گوشه داشتی چیکار میکردی به یه چیزی زل زده بودی
دنی : آره یه موش اونجا بود نمیدونستم چجوری بکشمش وایساده بودم تا در بره خودش
ا/ت : یعنی هیچی ندیدی؟
دنی : نه... مثلا چی؟
ا/ت : هیچی
دنی : خب پس باید بگردیم دیگه
شونه هاشو گرفتم
ا/ت : نه ن ه دیگه باید بریم
دنی : حالت خوبه؟
ا/ت : خوبم ولی باید بریم فردا دوباره میایم
دنی : باشه آروم باش
شونه هاشو ول کردم و راه افتادم اونم پشت سرم اومد نشستم تو ماشین که اونم نشست و ماشینو روشن کرد راه افتادیم تمام راه به اون اتفاق فکر میکردم چرا اون از کجا میدونست که ما میخوایم بریم اونجا شاید اونجا کسی زندگی میکنه ولی کی میتونه توی اون خرابه زندگی کنه شایدم کار همونه که پیداش نکردم شاید تعقیبمون میکنه ، توی این فکرا بودم که صدای دنی اومد :
دنی : حالت خوبه؟
بهش نگاه کردم ماشین وایساده بود
ا/ت : چرا وایسادی
دنی : واقعا حالت خوبه؟ رسیدیم دیگه 5 دقیقس دارم صدات میکنم ولی انگار حواست یه جای دیگس چیزی شده؟
باید بهش بگم
ا/ت : بریم داخل خونه بهت میگم
ساعت 1 شب بود
دنی : باشه
پیاده شدیم و رفتیم داخل خودمو پرت کردم رو مبلا و چشمامو بستم بهترین لحظه برای فکر کردنم بود چشمامو میبندم و شروع میکنم به فکر کردن داشتم فکر میکردم که احساس کردم یکی کنارم نشست ولی اهمیت ندادم و به فکر کردن ادامه دادم که یکی به بازوم سیخونک میزد چشمامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرفش داشت بهم با چشمای دُرُشت شده نگاه میکرد
ا/ت : چیشده؟
دنی : خب گفتی میگی بگو دیگه
ا/ت : آهان...منتظر اونی
دنی : هوم
به روبرو خیره شدم
ا/ت : چیز مهمی نبود یه چیزی خورد بهم و افتادم وقتی پاشدم اومد و گلومو گرفت میخواست خفم کنه که با مشت زدم تو صورتش و فرار کرد
بهش نگاه کردم دهنش باز مونده بود بهش خندیدم
ا/ت : چیشد تعجب کردی؟
دنی : داری راست میگی؟
ا/ت : آره
دنی : من من میرم زود میام
ا/ت : چی کجا میری؟
دنی : میرم دستشویی
ا/ت : عا باشه
دنی رفت دستشویی
رفتم پشت در دستشویی و گفتم :
ا/ت : من میرم بخوابم شبت بخیر
دنی از تو دستشویی گفت :
دنی : شبت بخیر
رفتم بالا تو اتاقم خیلی خسته بودم بعد از عوض کردن لباسام خودمو پرت کردم رو تخت و رفتم زیر پتو هوا خیلی سرد بود زمستون بود تا سرم رسید به متکا خوابم برد
..........
صبح وقتی چشمامو باز کردم قیافه دنی رو بالا سرم دیدم
دنی : سلام صبح بخیر
ا/ت : سلام تو اینجا چیکار میکنی
دنی : اومدم بیدارت کنم ولی تا خواستم این کارو بکنم خودت انجامش دادی و بیدار شدی
ا/ت : مگه ساعت چنده؟
دنی : 9
ا/ت : دروغ میگی
دنی : نه
سریع پاشدم و رفتم دست و صورتمو شستم و به دنی نگاه کردم وایساده بود بهش خندیدم
ا/ت : خب نمیخوای بری؟
دنی : چرا رفتم رفتم
رفت بیرون لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون
امیدوارم خوشتون بیاد 🤍☁
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بزارید 🫂☁
درخواستی دارید بگید (◍•ᴗ•◍)🤍☁
اسلاید دوم : لباس ا/ت موقع خواب 💓💜
دنی : سلام خوشگله
برگشتم سمتش
ا/ت : تو دیوونه ای....کجا بودی؟
دنی : همینجا بودم میخواستم بترسونمت
ا/ت : اون گوشه داشتی چیکار میکردی به یه چیزی زل زده بودی
دنی : آره یه موش اونجا بود نمیدونستم چجوری بکشمش وایساده بودم تا در بره خودش
ا/ت : یعنی هیچی ندیدی؟
دنی : نه... مثلا چی؟
ا/ت : هیچی
دنی : خب پس باید بگردیم دیگه
شونه هاشو گرفتم
ا/ت : نه ن ه دیگه باید بریم
دنی : حالت خوبه؟
ا/ت : خوبم ولی باید بریم فردا دوباره میایم
دنی : باشه آروم باش
شونه هاشو ول کردم و راه افتادم اونم پشت سرم اومد نشستم تو ماشین که اونم نشست و ماشینو روشن کرد راه افتادیم تمام راه به اون اتفاق فکر میکردم چرا اون از کجا میدونست که ما میخوایم بریم اونجا شاید اونجا کسی زندگی میکنه ولی کی میتونه توی اون خرابه زندگی کنه شایدم کار همونه که پیداش نکردم شاید تعقیبمون میکنه ، توی این فکرا بودم که صدای دنی اومد :
دنی : حالت خوبه؟
بهش نگاه کردم ماشین وایساده بود
ا/ت : چرا وایسادی
دنی : واقعا حالت خوبه؟ رسیدیم دیگه 5 دقیقس دارم صدات میکنم ولی انگار حواست یه جای دیگس چیزی شده؟
باید بهش بگم
ا/ت : بریم داخل خونه بهت میگم
ساعت 1 شب بود
دنی : باشه
پیاده شدیم و رفتیم داخل خودمو پرت کردم رو مبلا و چشمامو بستم بهترین لحظه برای فکر کردنم بود چشمامو میبندم و شروع میکنم به فکر کردن داشتم فکر میکردم که احساس کردم یکی کنارم نشست ولی اهمیت ندادم و به فکر کردن ادامه دادم که یکی به بازوم سیخونک میزد چشمامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرفش داشت بهم با چشمای دُرُشت شده نگاه میکرد
ا/ت : چیشده؟
دنی : خب گفتی میگی بگو دیگه
ا/ت : آهان...منتظر اونی
دنی : هوم
به روبرو خیره شدم
ا/ت : چیز مهمی نبود یه چیزی خورد بهم و افتادم وقتی پاشدم اومد و گلومو گرفت میخواست خفم کنه که با مشت زدم تو صورتش و فرار کرد
بهش نگاه کردم دهنش باز مونده بود بهش خندیدم
ا/ت : چیشد تعجب کردی؟
دنی : داری راست میگی؟
ا/ت : آره
دنی : من من میرم زود میام
ا/ت : چی کجا میری؟
دنی : میرم دستشویی
ا/ت : عا باشه
دنی رفت دستشویی
رفتم پشت در دستشویی و گفتم :
ا/ت : من میرم بخوابم شبت بخیر
دنی از تو دستشویی گفت :
دنی : شبت بخیر
رفتم بالا تو اتاقم خیلی خسته بودم بعد از عوض کردن لباسام خودمو پرت کردم رو تخت و رفتم زیر پتو هوا خیلی سرد بود زمستون بود تا سرم رسید به متکا خوابم برد
..........
صبح وقتی چشمامو باز کردم قیافه دنی رو بالا سرم دیدم
دنی : سلام صبح بخیر
ا/ت : سلام تو اینجا چیکار میکنی
دنی : اومدم بیدارت کنم ولی تا خواستم این کارو بکنم خودت انجامش دادی و بیدار شدی
ا/ت : مگه ساعت چنده؟
دنی : 9
ا/ت : دروغ میگی
دنی : نه
سریع پاشدم و رفتم دست و صورتمو شستم و به دنی نگاه کردم وایساده بود بهش خندیدم
ا/ت : خب نمیخوای بری؟
دنی : چرا رفتم رفتم
رفت بیرون لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون
امیدوارم خوشتون بیاد 🤍☁
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بزارید 🫂☁
درخواستی دارید بگید (◍•ᴗ•◍)🤍☁
اسلاید دوم : لباس ا/ت موقع خواب 💓💜
۵۵.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.