عشق درسایه سلطنت پارت94
تهیونگ: گردنبند مال شماست بانو مری؟
به خدمتکار بیچاره نگاه کردم که اروم و شرمنده نگام میکرد
و اشک میریخت.
مری:...بله
تهیونگ نگاهش رو روی زن کشید و گفت
تهیونگ: تو این گردنبند رو از بانو دزدیدی و سعی داشتی...
سريع وسط حرفش
مری :گفتم چند لحظه سرورم
نگاه تهیونگ گنگ روی من کشیده شد. خیره به زن بیچاره جلو و رفتم و گفتم
مری: این زن گردنبند رو از من ندزدیده...
مکثی کردم و گفتم
مری: من خودم بهش دادم
ژاکلین متعجب گفت
مری: بانوی من...
سریع نگاش کردم و بهش اخم کردم و وقتی نگاهم رو روی
تهیونگ آوردم دیدم جدی و پر ابهت بهم خیره است.
امیدوارم اخمم به ژاکلین رو ندیده باشه
تهیونگ: چرا؟ چرا گردنبندت رو بهش دادین؟
مری: مشکل مالی داشت و از من کمک خواست... منم بهش دادم....
تهیونگ بلند شد و اومد کنارم و گفت
تهیونگ: پس میگین که خودتون این گردنبند رو به این خدمتکار دادین و هیچ شکایتی ازش ندارین؟
مری: بله.. من دادم و شکایتی ندارم
تهیونگ کنارم ایستاد و اروم کنار گوشم گفت
تهیونگ: دروغگوی خوبی نیستی با نومری.. و یا حداقل به من نمیتونی دروغ بگی.. تو بهش ندادی...
زل زدم توی چشمش نفسم تند شد پوزخندی زد و بعد بلند رو به جمع گفت
تهیونگ: خوب.. پس این خدمتکار تبرعه است.. ولش کنین...
و نگاهی به من انداخت و رفت همه متفرق شدن چشمم رو بستم و نفسم رو عمیق بیرون دادم. نگهبانا زن رو رها کردن و یکیشون اومد جلوی من و تعظیمی کرد و گردنبند رو سمتم گرفت.
مری: ممنونم.. بدینش به اون خانوم
تعظیمی کرد و گردنبند رو داد به زن خدمتکار همه خدمتکارا دور خدمتکاری که شرمنده و با گریه نگام میکرد و گردنبند رو توی دستای لرزونش فشار میداد جمع شده بودن
رفتم جلو...
یکی از خدمتکارا : شما بهش ندادین بانوی من...
نگاش کردم و سریع انگشتم و رو روی لبش گذاشتم و
لبخندی زدم و گفتم
مری: هیسسس.. دیگه مهم نیست...
لبش به لبخندی کش اومد خدمتکاری که گردنبندم رو دزدیده بود با گریه خودش رو روی پاهام انداخت و گفت : بانوی من... منو ببخشين.. من گردنبند شما رو دزدیدم ولی شما شما از من دفاع کردین...
خم شدم و سعی کردم بلندش کنم و گفتم
مری: اینطور نگو...
و گردنبند رو توی دستاش فشار دادم و گفتم
مری: اگه بهم میگفتی نیاز داری. خودم بهت میدادمش.. واقعا میدادم.. ولی الانم چیزی فرقی نکرده خودت برش داشتی.. پس مال توعه و منم اصلا ناراحت نیستم...
بغلش کردم که تو بغلم بلند گریه کرد خندیدم و گفت
مری: عه... خوب بسه الان اشکم در میاد..
همه خدمتکارا لبخندی بهم زدن از اون روز قضیه فرق کرد نگاهها بهم فرق کرد خدمتکارا و نگهبانا جور دیگه ای نگام میکردن و احترام بیشتری برام قایل بودن...
به خدمتکار بیچاره نگاه کردم که اروم و شرمنده نگام میکرد
و اشک میریخت.
مری:...بله
تهیونگ نگاهش رو روی زن کشید و گفت
تهیونگ: تو این گردنبند رو از بانو دزدیدی و سعی داشتی...
سريع وسط حرفش
مری :گفتم چند لحظه سرورم
نگاه تهیونگ گنگ روی من کشیده شد. خیره به زن بیچاره جلو و رفتم و گفتم
مری: این زن گردنبند رو از من ندزدیده...
مکثی کردم و گفتم
مری: من خودم بهش دادم
ژاکلین متعجب گفت
مری: بانوی من...
سریع نگاش کردم و بهش اخم کردم و وقتی نگاهم رو روی
تهیونگ آوردم دیدم جدی و پر ابهت بهم خیره است.
امیدوارم اخمم به ژاکلین رو ندیده باشه
تهیونگ: چرا؟ چرا گردنبندت رو بهش دادین؟
مری: مشکل مالی داشت و از من کمک خواست... منم بهش دادم....
تهیونگ بلند شد و اومد کنارم و گفت
تهیونگ: پس میگین که خودتون این گردنبند رو به این خدمتکار دادین و هیچ شکایتی ازش ندارین؟
مری: بله.. من دادم و شکایتی ندارم
تهیونگ کنارم ایستاد و اروم کنار گوشم گفت
تهیونگ: دروغگوی خوبی نیستی با نومری.. و یا حداقل به من نمیتونی دروغ بگی.. تو بهش ندادی...
زل زدم توی چشمش نفسم تند شد پوزخندی زد و بعد بلند رو به جمع گفت
تهیونگ: خوب.. پس این خدمتکار تبرعه است.. ولش کنین...
و نگاهی به من انداخت و رفت همه متفرق شدن چشمم رو بستم و نفسم رو عمیق بیرون دادم. نگهبانا زن رو رها کردن و یکیشون اومد جلوی من و تعظیمی کرد و گردنبند رو سمتم گرفت.
مری: ممنونم.. بدینش به اون خانوم
تعظیمی کرد و گردنبند رو داد به زن خدمتکار همه خدمتکارا دور خدمتکاری که شرمنده و با گریه نگام میکرد و گردنبند رو توی دستای لرزونش فشار میداد جمع شده بودن
رفتم جلو...
یکی از خدمتکارا : شما بهش ندادین بانوی من...
نگاش کردم و سریع انگشتم و رو روی لبش گذاشتم و
لبخندی زدم و گفتم
مری: هیسسس.. دیگه مهم نیست...
لبش به لبخندی کش اومد خدمتکاری که گردنبندم رو دزدیده بود با گریه خودش رو روی پاهام انداخت و گفت : بانوی من... منو ببخشين.. من گردنبند شما رو دزدیدم ولی شما شما از من دفاع کردین...
خم شدم و سعی کردم بلندش کنم و گفتم
مری: اینطور نگو...
و گردنبند رو توی دستاش فشار دادم و گفتم
مری: اگه بهم میگفتی نیاز داری. خودم بهت میدادمش.. واقعا میدادم.. ولی الانم چیزی فرقی نکرده خودت برش داشتی.. پس مال توعه و منم اصلا ناراحت نیستم...
بغلش کردم که تو بغلم بلند گریه کرد خندیدم و گفت
مری: عه... خوب بسه الان اشکم در میاد..
همه خدمتکارا لبخندی بهم زدن از اون روز قضیه فرق کرد نگاهها بهم فرق کرد خدمتکارا و نگهبانا جور دیگه ای نگام میکردن و احترام بیشتری برام قایل بودن...
۳.۷k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.