عشق درسایه سلطنت پارت96
تهیونگ لبخند باریکی زد و گفت
تهیونگ: از عکس العملت خوشم اومد...بانو مری.. همین کار رو انجام میدیم
کندیس نگاهی بهم انداخت و گفت
کندیس : شما از بانوان دربارین؟
ژاکلین : ایشون همسر پادشاه بانو مری هستن.
کندیس تعظیمی کرد و لبخندی زد و گفت
کندیس : از بانوهای پر جرءت خوشم میاد.. اوکی... قبوله.. اگر برنده شدم من کنار پادشاه میشینم ولی اگر اون بانو برد شما در کنار پادشاه میشینین و من نه تنها هفت روز پهن اسبها رو تمیز میکنم بلکم دستان شما رو میبوسم..
سری تکون دادم... تهیونگ اشاره ای زد و گفت
تهیونگ: فردا ظهر مبارزه صورت میگیره و فرداشب مهمانی برگذار میشه که برنده روی تخت در کنار من میشینه...
کندیس باز لبخندی به تهیونگ زد و بعد به من و تعظیمی کرد
و خیره به من کنار رفت باغیض نگاش کردم..
هر دم از این باغ بَری میرسد...هرچی به بانوهای قصر نگاه میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم
هیچ کدومشون آمادگی نداشتن و آموزش ندیده بودن
جز من...من مهارتهای رزمی رو یاد گرفته بودم.. جیهوپ یادم داده بود. ولی..
نیمه شب که مطمین شدم همه به خواب عمیقی فرو رفتن لباس ساده بلندی پوشیدم و موهام رو صاف شونه کردم و
پشت سرم جمع کردم و وارد حیاط قصر شدم
بماند که نگهبانهای جلوی در جلوم رو گرفتن و مجبور شدم
کلاه شنلم رو بالا بدم تا بشناسنم
به انتهای حیاط قصر رفتم که به شکل میدون جنگ بود و
برای تمرین و این چیزا آماده شده بود
میخواستم خودم رو امتحان کنم ببینم در حدی هستم که
ریسک کنم یا نه... شمشیری که گوشه میدون تمرین که به حالت الاچیق بالاش داشت روی میزی چیده شده بود رو برداشتم...شلنم رو در آوردم و کنار انداختم
روسری بلندی که باهاش موهام رو جمع کرده بودم جلو آوردم و بینی و دهنم رو پوشوندم حالا فقط چشمام دیده میشد.
موهام رو یه جوری پیچونده بودم و بعد روسری رو بسته
بودم که اصلا به نظر نمیرسید موهایی به اون بلندی داشته
باشم...به شمشیر نگاه کردم...خیلی وقت بود دست نگرفته بودمش... شروع کردم وسعی کردم هدف فرضی خیالی رو بزنم گمانم یک ساعتی بود که مشغول بودم و عرق کرده بودم. صدای آشنای تهیونگ از پشت متوقفم کرد
تهیونگ: بانو کندیس.. شمایین؟
بی حرکت و همونجور پشت بهش وایستادم نه... نه خداکنه نفهمه منم...دوست ندارم بفهمه
تهیونگ: شما که به تمرین نیاز ندارین
سریع تعظیمی کردم و اومدم رد شم که گفت
تهیونگ: وایستین... گفتم به تمرین نیاز ندارین ولی به حریف نیاز دارین...
شمشیری از روی میز برداشت و گفت
تهیونگ: آماده این؟
شوکه نگاهش کردم...بابا این الان میزنه لهم میکنه...
خداروشکر بینی و دهنم و موهام رو پوشونده بودم. بعید بود از روی چشمام و اونم توی تاریکی بشناسدم نمیتونستم حرف بزنم.... حرف میزدم میفهمید... استرس بدی گرفتم. نمیدونستم چیکار کنم قبل اینکه بتونم فکری کنم شمشیری به سمتم اومد که ...
تهیونگ: از عکس العملت خوشم اومد...بانو مری.. همین کار رو انجام میدیم
کندیس نگاهی بهم انداخت و گفت
کندیس : شما از بانوان دربارین؟
ژاکلین : ایشون همسر پادشاه بانو مری هستن.
کندیس تعظیمی کرد و لبخندی زد و گفت
کندیس : از بانوهای پر جرءت خوشم میاد.. اوکی... قبوله.. اگر برنده شدم من کنار پادشاه میشینم ولی اگر اون بانو برد شما در کنار پادشاه میشینین و من نه تنها هفت روز پهن اسبها رو تمیز میکنم بلکم دستان شما رو میبوسم..
سری تکون دادم... تهیونگ اشاره ای زد و گفت
تهیونگ: فردا ظهر مبارزه صورت میگیره و فرداشب مهمانی برگذار میشه که برنده روی تخت در کنار من میشینه...
کندیس باز لبخندی به تهیونگ زد و بعد به من و تعظیمی کرد
و خیره به من کنار رفت باغیض نگاش کردم..
هر دم از این باغ بَری میرسد...هرچی به بانوهای قصر نگاه میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم
هیچ کدومشون آمادگی نداشتن و آموزش ندیده بودن
جز من...من مهارتهای رزمی رو یاد گرفته بودم.. جیهوپ یادم داده بود. ولی..
نیمه شب که مطمین شدم همه به خواب عمیقی فرو رفتن لباس ساده بلندی پوشیدم و موهام رو صاف شونه کردم و
پشت سرم جمع کردم و وارد حیاط قصر شدم
بماند که نگهبانهای جلوی در جلوم رو گرفتن و مجبور شدم
کلاه شنلم رو بالا بدم تا بشناسنم
به انتهای حیاط قصر رفتم که به شکل میدون جنگ بود و
برای تمرین و این چیزا آماده شده بود
میخواستم خودم رو امتحان کنم ببینم در حدی هستم که
ریسک کنم یا نه... شمشیری که گوشه میدون تمرین که به حالت الاچیق بالاش داشت روی میزی چیده شده بود رو برداشتم...شلنم رو در آوردم و کنار انداختم
روسری بلندی که باهاش موهام رو جمع کرده بودم جلو آوردم و بینی و دهنم رو پوشوندم حالا فقط چشمام دیده میشد.
موهام رو یه جوری پیچونده بودم و بعد روسری رو بسته
بودم که اصلا به نظر نمیرسید موهایی به اون بلندی داشته
باشم...به شمشیر نگاه کردم...خیلی وقت بود دست نگرفته بودمش... شروع کردم وسعی کردم هدف فرضی خیالی رو بزنم گمانم یک ساعتی بود که مشغول بودم و عرق کرده بودم. صدای آشنای تهیونگ از پشت متوقفم کرد
تهیونگ: بانو کندیس.. شمایین؟
بی حرکت و همونجور پشت بهش وایستادم نه... نه خداکنه نفهمه منم...دوست ندارم بفهمه
تهیونگ: شما که به تمرین نیاز ندارین
سریع تعظیمی کردم و اومدم رد شم که گفت
تهیونگ: وایستین... گفتم به تمرین نیاز ندارین ولی به حریف نیاز دارین...
شمشیری از روی میز برداشت و گفت
تهیونگ: آماده این؟
شوکه نگاهش کردم...بابا این الان میزنه لهم میکنه...
خداروشکر بینی و دهنم و موهام رو پوشونده بودم. بعید بود از روی چشمام و اونم توی تاریکی بشناسدم نمیتونستم حرف بزنم.... حرف میزدم میفهمید... استرس بدی گرفتم. نمیدونستم چیکار کنم قبل اینکه بتونم فکری کنم شمشیری به سمتم اومد که ...
۴.۱k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.