عشق درسایه سلطنت پارت93
سه شب بعد از رفت رادا گوجه خدمتکارا قرار شد اتیش بزرگی توی حیاط پشتی درست کنن و غذای زیادی برای
مردم درست کنن... دستور تهیونگ بود به خاطر فصل...
فصل جوری بود که کشاورزها تازه محصول کاشته بودن و چون همه پولشون رو خرج بذر و این چیزا کرده بودن و اهی در بساط نداشتن تهیونگ دستور داده که 5 شبانه روز غذا پخته بشه و با کالسکه ببرن و بین مردم پخش کنن وقتی این کاراش رو میدیدم دوست داشتم بپرم بغلش کنم از بس که ماه بود...
خیلی پادشاه فوق العاده ای بود که حواسش به همه چیز
هست.... شنل قرمزم رو تن کردم و کنار اتیش بزرگی که اشپزا روش دیگ بزرگی گذاشته بودن و مشغول بودن ایستادم
شب قشنگی به نظر میرسید...
ژاکلین کنار دستم تعظیمی کرد و سریع عقب عقب رفت سریع به کنارم نگاه کردم که دیدم تهیونگه که کنارم وایستاده
و به اتیش خیره است...
خیره نگاهش کردم که نگاهی بهم انداخت سریع نگاه ازش گرفتم و به اتیش نگاه کردم
مری: خوبه که شر اون دختره رادا رو کم کردین
تهیونگ: از هرز*گی و کثیف کاری تو قصرم خوشم
نمیاد. هر چند قصر پر اینجور آدماست ولی حداقل میتونم
کسایی رو که سر میزم میشینن رو جمع کنم.. واقعا بودنش برای کشور و قصرم سودی نداشت. مهمانی بود که باید
میرفت.. ورفت...
لبخندی زدم و با تیکه گفتم
مری: حداقلش یه شب براتون سود داشت...
تهیونگ: چی؟
مری: هیچی ..
خشن گفت
تهیونگ: از اینکه یکی نصفه حرف بزنه متنفرم...
مری:من نصفه حرف نزدم. جمله ام کامل بود.. فقط نمیخوام
توضیح بیشتری بدم
مکثی کرد و بعد گفت
تهیونگ: بگو
مری:هیچی.. منظورم شب خوش گذرونیتون با رادا بود.
تهیونگ: شب خوشگذرونی با رادا؟ کی؟
پوزخندی زدم و عادی گفتم
مری: گفت برام
تهیونگ کلافه گفت
تهیونگ: چی رو گفت؟
ابرویی بالا انداختم و نفسم رو بیرون دادم و گفتم
مری: اینکه بسترتون رو براتون گرم کرده...
صداش متعجب شد و گفت
تهیونگ: چی؟ رادا؟ بس*تر منو؟ پس چرا بیرونش کردم؟
سرش رو به تاسف تکون داد و گفت
تهیومگ : قصر نیست.. دیوونه خونه است...
و باز سرش رو تکون داد و رفت...شگفتیم کم کم به لبخندی تبدیل شد که روی لبم نقش بست...چشمم رو با آرامش بستم.
نمیدونم چرا ولی باورش کردم اره باورش کردم که گوجه
خانوم دروغ گفته و تهیونگ بهش پا نداده... بی اختیار باور
کرده بودم...خیلی حس خوبی داشتم...احساس آرامش میکردم
چند روزی گذشت که سر و صدایی توی قصر پیچید. رفتم توی سالن اصلی قصر....
تهیونگ روی تخت پادشاهیش نشسته بود و نگهبانها زنی رو جلوی پاهاش نشونده بودن
تهیونگ: چی شده؟
سر دسته نگهبانها : سرورم. این زن یکی از خدمتکاران درباره و نگهبانها در حالی که سعی میکرد این گردنبند که اشرافیه
و مسلما برای یکی از بانوهاست بفروشه گرفتن این زن به
دزده قربان... احتمالا گردنبند رو از یکی از بانوها دزدیده
و گردنبند رو بالا گرفت
از تعجب چشمام گرد شد و ناباور به گردنبند نگاه کردم.
مال من بود...
ژاکلین سریع و بلند گفت
ژاکلین : گردنبند شماست بانوی من...
همه نگاه ها روی من کشیده شد...
مردم درست کنن... دستور تهیونگ بود به خاطر فصل...
فصل جوری بود که کشاورزها تازه محصول کاشته بودن و چون همه پولشون رو خرج بذر و این چیزا کرده بودن و اهی در بساط نداشتن تهیونگ دستور داده که 5 شبانه روز غذا پخته بشه و با کالسکه ببرن و بین مردم پخش کنن وقتی این کاراش رو میدیدم دوست داشتم بپرم بغلش کنم از بس که ماه بود...
خیلی پادشاه فوق العاده ای بود که حواسش به همه چیز
هست.... شنل قرمزم رو تن کردم و کنار اتیش بزرگی که اشپزا روش دیگ بزرگی گذاشته بودن و مشغول بودن ایستادم
شب قشنگی به نظر میرسید...
ژاکلین کنار دستم تعظیمی کرد و سریع عقب عقب رفت سریع به کنارم نگاه کردم که دیدم تهیونگه که کنارم وایستاده
و به اتیش خیره است...
خیره نگاهش کردم که نگاهی بهم انداخت سریع نگاه ازش گرفتم و به اتیش نگاه کردم
مری: خوبه که شر اون دختره رادا رو کم کردین
تهیونگ: از هرز*گی و کثیف کاری تو قصرم خوشم
نمیاد. هر چند قصر پر اینجور آدماست ولی حداقل میتونم
کسایی رو که سر میزم میشینن رو جمع کنم.. واقعا بودنش برای کشور و قصرم سودی نداشت. مهمانی بود که باید
میرفت.. ورفت...
لبخندی زدم و با تیکه گفتم
مری: حداقلش یه شب براتون سود داشت...
تهیونگ: چی؟
مری: هیچی ..
خشن گفت
تهیونگ: از اینکه یکی نصفه حرف بزنه متنفرم...
مری:من نصفه حرف نزدم. جمله ام کامل بود.. فقط نمیخوام
توضیح بیشتری بدم
مکثی کرد و بعد گفت
تهیونگ: بگو
مری:هیچی.. منظورم شب خوش گذرونیتون با رادا بود.
تهیونگ: شب خوشگذرونی با رادا؟ کی؟
پوزخندی زدم و عادی گفتم
مری: گفت برام
تهیونگ کلافه گفت
تهیونگ: چی رو گفت؟
ابرویی بالا انداختم و نفسم رو بیرون دادم و گفتم
مری: اینکه بسترتون رو براتون گرم کرده...
صداش متعجب شد و گفت
تهیونگ: چی؟ رادا؟ بس*تر منو؟ پس چرا بیرونش کردم؟
سرش رو به تاسف تکون داد و گفت
تهیومگ : قصر نیست.. دیوونه خونه است...
و باز سرش رو تکون داد و رفت...شگفتیم کم کم به لبخندی تبدیل شد که روی لبم نقش بست...چشمم رو با آرامش بستم.
نمیدونم چرا ولی باورش کردم اره باورش کردم که گوجه
خانوم دروغ گفته و تهیونگ بهش پا نداده... بی اختیار باور
کرده بودم...خیلی حس خوبی داشتم...احساس آرامش میکردم
چند روزی گذشت که سر و صدایی توی قصر پیچید. رفتم توی سالن اصلی قصر....
تهیونگ روی تخت پادشاهیش نشسته بود و نگهبانها زنی رو جلوی پاهاش نشونده بودن
تهیونگ: چی شده؟
سر دسته نگهبانها : سرورم. این زن یکی از خدمتکاران درباره و نگهبانها در حالی که سعی میکرد این گردنبند که اشرافیه
و مسلما برای یکی از بانوهاست بفروشه گرفتن این زن به
دزده قربان... احتمالا گردنبند رو از یکی از بانوها دزدیده
و گردنبند رو بالا گرفت
از تعجب چشمام گرد شد و ناباور به گردنبند نگاه کردم.
مال من بود...
ژاکلین سریع و بلند گفت
ژاکلین : گردنبند شماست بانوی من...
همه نگاه ها روی من کشیده شد...
۴.۰k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.