عشق درسایه سلطنت پارت92
🎁
تهیونگ:نامجون میدونی باید چیکار کنی
نامجون: بله سرورم...
بد*ن تهیونگ کاملا مماس با بد*نم بود... گرمم بود... خیلی زیاد.... رادا و نماینده جیکوب رو دیدم که نامجون جلوشون ایستاد و گفت
نامجون : اعلا حضرت دوست ندارن کسی مزاحم معاشقه شون بشه..
معاشقه؟ چی شد؟ از کلمه نامجون خون زیر پوستم دوید و لپام گل انداخت که مطمینم از نگاههای خیره تهیونگ دور نموند. صورت رادا از خشم سرخ شده بود و پاش رو زمین کوبیده شد و بعد با قدمهای تند برگشت داخل و نماینده اسپانیا هم زیر لب چیزی گفت و رفت...
لبخند عمیقی رو لب آوردم.
تهیونگ: مشکلت با رادا چیه؟
مری : مشکل تو با نماینده اسپانیا چیه؟
لبخند خیلی تکی که خیلی خیلی کم ازش دیده بودم روی
لب آورد...نزدیکی بدنش بیش از حد برام گرم شده بود...
اروم کنار گوشم گفت
تهیونگ: نگفتی چرا نامر*د خطاب شدم؟
نفسش کنار گوشم یه جوریم کرد....نگاهم رو با نفس های تند از نگاهش به پیرهنش کشیدم و گفتم
مری: رفتن.. فک کنم بتونین...
تکون نخورد...
تهیونگ: چرا از رادا خوشت نمیاد؟
فکری به سرم زد و گفت
مری: مثلا بگم هر شب تو بغل یکیه و یه دختر کثیف هر*زه تو قصرت مهمونه و حالم ازش بهم میخوره چیزی تغییر میکنه؟
چشماش تنگ شد و بعد گفت
تهیونگ: واقعا؟؟ خوب هر*زه و کثیفه.. تو0چرا حالت ازش بهم میخوره؟
با غیض گفتم
مری: واقعا که...
کمی ازم فاصله گرفت که ازش جدا شدم و اومدم رد شم که
دستم رو گرفت و کشید که پرت شدم نزدیکش تو فاصله خیلی نزدیکی ازش و ایستادم خواست چیزی بگه ولی انگار یادش رفت و یا پشیمون شد چون فقط زل زد تو چشمم که دستم رو از دستش جدا کردم و با عجله ازش دور شدم
شب برای شام رفتن که دیدم کسی تو سالن نیست...از بیرون صداهایی میومد...رفتم جلوی در قصر که دیدم رادا با چشمای اشکی داره با 4 اعجوبه روبروسی میکنه و کالسکه ای جلوی در بود... رفتم نزدیکشون و گفتم
مری:جایی میرین بانو رادا؟
نگاه پر غیض و پر خشمی بهم انداخت و گفت
رادا: یعنی شما نمیدونی؟
مری: باید لیست رفت و آمد کلفتهام رو هم تیک بزنم و حفظ
باشم؟
دندوناش رو روی هم فشار داد و پر غیض و با خشم و
قدمهای بلند مسافت رو تا کالسکه با سرعت طی کرد و توی
کالسکه نشست... خدمتکارا چمدون هاش رو گذاشتن و کالسکه حرکت کرد... جسیکا خندید و گفت
جسیکا: رفت... واسه همیشه.. تهیونگ بیرونش.. کرد گفت بودنش اینجا فایده ای نداره...
ایول .. اول... خیلی خوشم اومد...نگاهم رو به سمت قصر کج کردم و به بالکن تهیونگ نگاه کردم....اونجا بود...نگاهش رو سمت من کشید... بی اختیار لبخندی بهش زدم نگاهش خیره بهم دوخته شده بود... گمانم 1 دقیقه بود که توی چشمام هم خیره بودیم و اتصال با کشیده شدن دستم توسط جسیکا به داخل قصر پاره شد...
***
لایک195
کامنت 240
تهیونگ:نامجون میدونی باید چیکار کنی
نامجون: بله سرورم...
بد*ن تهیونگ کاملا مماس با بد*نم بود... گرمم بود... خیلی زیاد.... رادا و نماینده جیکوب رو دیدم که نامجون جلوشون ایستاد و گفت
نامجون : اعلا حضرت دوست ندارن کسی مزاحم معاشقه شون بشه..
معاشقه؟ چی شد؟ از کلمه نامجون خون زیر پوستم دوید و لپام گل انداخت که مطمینم از نگاههای خیره تهیونگ دور نموند. صورت رادا از خشم سرخ شده بود و پاش رو زمین کوبیده شد و بعد با قدمهای تند برگشت داخل و نماینده اسپانیا هم زیر لب چیزی گفت و رفت...
لبخند عمیقی رو لب آوردم.
تهیونگ: مشکلت با رادا چیه؟
مری : مشکل تو با نماینده اسپانیا چیه؟
لبخند خیلی تکی که خیلی خیلی کم ازش دیده بودم روی
لب آورد...نزدیکی بدنش بیش از حد برام گرم شده بود...
اروم کنار گوشم گفت
تهیونگ: نگفتی چرا نامر*د خطاب شدم؟
نفسش کنار گوشم یه جوریم کرد....نگاهم رو با نفس های تند از نگاهش به پیرهنش کشیدم و گفتم
مری: رفتن.. فک کنم بتونین...
تکون نخورد...
تهیونگ: چرا از رادا خوشت نمیاد؟
فکری به سرم زد و گفت
مری: مثلا بگم هر شب تو بغل یکیه و یه دختر کثیف هر*زه تو قصرت مهمونه و حالم ازش بهم میخوره چیزی تغییر میکنه؟
چشماش تنگ شد و بعد گفت
تهیونگ: واقعا؟؟ خوب هر*زه و کثیفه.. تو0چرا حالت ازش بهم میخوره؟
با غیض گفتم
مری: واقعا که...
کمی ازم فاصله گرفت که ازش جدا شدم و اومدم رد شم که
دستم رو گرفت و کشید که پرت شدم نزدیکش تو فاصله خیلی نزدیکی ازش و ایستادم خواست چیزی بگه ولی انگار یادش رفت و یا پشیمون شد چون فقط زل زد تو چشمم که دستم رو از دستش جدا کردم و با عجله ازش دور شدم
شب برای شام رفتن که دیدم کسی تو سالن نیست...از بیرون صداهایی میومد...رفتم جلوی در قصر که دیدم رادا با چشمای اشکی داره با 4 اعجوبه روبروسی میکنه و کالسکه ای جلوی در بود... رفتم نزدیکشون و گفتم
مری:جایی میرین بانو رادا؟
نگاه پر غیض و پر خشمی بهم انداخت و گفت
رادا: یعنی شما نمیدونی؟
مری: باید لیست رفت و آمد کلفتهام رو هم تیک بزنم و حفظ
باشم؟
دندوناش رو روی هم فشار داد و پر غیض و با خشم و
قدمهای بلند مسافت رو تا کالسکه با سرعت طی کرد و توی
کالسکه نشست... خدمتکارا چمدون هاش رو گذاشتن و کالسکه حرکت کرد... جسیکا خندید و گفت
جسیکا: رفت... واسه همیشه.. تهیونگ بیرونش.. کرد گفت بودنش اینجا فایده ای نداره...
ایول .. اول... خیلی خوشم اومد...نگاهم رو به سمت قصر کج کردم و به بالکن تهیونگ نگاه کردم....اونجا بود...نگاهش رو سمت من کشید... بی اختیار لبخندی بهش زدم نگاهش خیره بهم دوخته شده بود... گمانم 1 دقیقه بود که توی چشمام هم خیره بودیم و اتصال با کشیده شدن دستم توسط جسیکا به داخل قصر پاره شد...
***
لایک195
کامنت 240
۲۳.۸k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.