پارت جدید

ازدواج اجباری
پارت48

هانا"
اگه اون مرده باشه چی؟ همش تقصیر من بووود.. من زیاده روی کردم.. اگه اون یکاریش بشه من نمیتونم خودمو ببخشم..

با خودم فکر و خیال میکرد و بلند گریه میکرد..
که بکی با ترس اومد جام..

بکی: هانا.. هاناااا..
هانا: میدونممم.. .. نگوووو.. طاقتشو ندارمم..

اونم بغضش گرفت و با من گریه میکرد..

بکی: خدا نکنههههه... هههق.. ههقق.. اگه... هههقق.. اگه بلایی سرش بیاد... عععععععه
هانا: خودمو نمیبخشم..
بکی: با همین دستام خفت میکنم.. هههههق..(مثلا اومده هانا رو دلداری بده🗿🤧)

یهو ترسیدم وربت عقب..

بکی: ای خداااا.. چقدر ما بدبختیم... داداش بزرگه مردددد... هههههق..
هانا: نههههههه.. هههق..

چییی؟ مرد؟ واااای الان خفم میکنه.
سری از جام بلند شدم و از اونجا فرار کردم..
سردی خوب حس میکردم..
لباسم لختی و خیس..
موهام خیس.. با چشمای گریون از اونجا دور شدم..


جایی که رسیده بودم خیلی دور بود...
همراه با گریه نفس نفس میزدم..

هانا: ماماااااان... باباااااییی... کجاییین... ههههق.. دلم براتون تنگ شدههههه...

همه با تعجب نگام میکردن..
چند تا چتر رو به روی دریا بود و نیز و صندلی...
چند نفر نشسته بودن و داشتم سوجو و ابجو میخوردن..

خدایااا. من تاحالا انقدر به اندازه الان غریبیم نکرده بوود..
چرا من؟ چراا این اتفاقا برای من داره میوفته؟

تهیونگ"
چند روزی از بابای هانا مرخصی گرفته بودم و رفته بودم جای مامان و بابام بوسان..

فکرم درگیر هانا بود و نمیتونستم هیچ کدوم از اون اتفاقا رو حضم کنم...

سویشرت مشکیم و با ماسک مشکیم رو زده بودم کنار دریا قدم میزدم..

هانا"
خسته شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم..
مردم فقط نگام میکردن..

چند تا دختر دبیرستانی اومدن جلو با تاسف نگام کردن..

.. خوبی؟ سردته؟
افتادم روی زمین و سرم گیج میرفت..

تهیونگ" از کنار چند تا دختر دبیرستانی رد شدم که یکیش صداش بلند شد..
.. هیی تو وایسا کمک کن.. بدوو..
ته: بله؟
.. این دختره حالش بده کسی رو نمیشناسیم.. زود باش دیگه..
ته: ایشش..

اومدم جلو دورش و خلوت کردن.. که با چهره ای که دیدم کاملا تعجب کردم.. هانا؟
__________________
دیدگاه ها (۳۰)

جدید

جدید

پارت جدید

ببخشید دیر شد گایز کلاس بودم

جیمین فیک زندگی پارت ۴۵#

پارت ۱۱رز وحشی خب حوصلم سر رفته پس رفتم اشپز خونه و به خدمتک...

Roman ⁶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط