پارت جدید
ازدواج اجباری
پارت47
کوک"
بلند داد اسمشو داد میزدم.. که یهو دیدم سهون زد توی گوش هانا و هانا افتاد توی اب..
بکی: نهههههه..!!! (اومده نمایش🗿🤧)
دست اریکا رو ول کردم و رفتم توی اب..
سهون خودشم افتاد توی اب و دوتاییشون زیر اب بودن.
هانا"
با سیلی که خوردم و افتادم توی اب... نفسم بند اومده بود و پام خورد به پای سهون اونم افتاد..
زیر اب دستشو ازم گرفته بود و دست و پالک میزد..
اما من شنا بلد بودم.. عمقش هم زیاد نبود.. الکی شلوغش کرده بود پسره خنگ..
نفسم بند اومد بود.. نه میتونست خودش از توی اب بیاد بیرون نه میزاشت من بیام..
اصکل فکرده بود غرق شده..
یقشو گرفتم توی اب چپه شدیم... من اومدم روشو اون کف دریا..
توی چشمام زل زده بود که یهو یکی از لباسم گرفت و اوردتم بالا..
وقتی اومد بالا نفس نفس میزدم و با دهن نفش میکشیدم..
چشمامو باز بسته کردم جونگ کوک رو دیدم..
سهون"
از دستش عصبانی شدمو فکر میکردم اون ازم سو استفاده کرده و همونجا زدم توی گوشش و اون نتونست تعادلشو حفظ کنه افتاد توی دریا و از زیر پاش به پام و منم از اون طرف افتادم..
احساس خفگی میکردم.. همچی یهویی اتفاق افتاده بود ... مثل دیوونه ها شده بودم و یاد بچگیم افتادم..
تصویر بادکنک دوران بچگیم رو از توی اب به بیرون نگاه میکردم..
چهره مامانم.. از هانا گرفتم بودم .. که یهو یقمو گرفت و توی اب چپه شدیم..
رفتم کف دریا و اون اومد روم..
برای چند لحظه چهره مامانم اومد جلوی چشمام خیلی شبیه مامان شده بود.. دستم و ول کرد و اون رفت بالا..
مثل یه مرده کف دریا افتاده بودم و خاطرات بچگیم مرور میشد..
مثل مامانم منم باید از این دنیا برم..
چشمام بسته شد و احساس کردم دیگه توی اون دنیام...
کوک"
دست سهون کشیدم و اوردمش بالا که جشاش بسته بود..
کوک: بکهیووون.. بیاااااا...
هانا با دیدن سهون عقب عقب رفت وگریش گرفت و افتاد توی اب...
هانا: نه نه.. نمیشه.. نههههههههه.. ههههق(گریه)
چند نفر اومدن و کمک کردن بدیمش توی ساحل..
هانا همونجا افتاده بود داست گریه میکرد..
کوک: اریکا برو جای هانا..
اریکا: سهون چشماتو باز کن..
کوک: برو الان میان..
اریکا: سهوووون.. هههق
که یهو عصبی شدم و سرش دادم زد..
کوک: اریکاااااااا..
بکهیون ترسید و همونجا لرزید.. با ترس نگام کرد و رفت سمت هانا..
اریکا: چرا داد میزنیییی؟ داداشییییی.. ههههق.. پاشووو.. داداشییییی.. ععععععه
پارت47
کوک"
بلند داد اسمشو داد میزدم.. که یهو دیدم سهون زد توی گوش هانا و هانا افتاد توی اب..
بکی: نهههههه..!!! (اومده نمایش🗿🤧)
دست اریکا رو ول کردم و رفتم توی اب..
سهون خودشم افتاد توی اب و دوتاییشون زیر اب بودن.
هانا"
با سیلی که خوردم و افتادم توی اب... نفسم بند اومده بود و پام خورد به پای سهون اونم افتاد..
زیر اب دستشو ازم گرفته بود و دست و پالک میزد..
اما من شنا بلد بودم.. عمقش هم زیاد نبود.. الکی شلوغش کرده بود پسره خنگ..
نفسم بند اومد بود.. نه میتونست خودش از توی اب بیاد بیرون نه میزاشت من بیام..
اصکل فکرده بود غرق شده..
یقشو گرفتم توی اب چپه شدیم... من اومدم روشو اون کف دریا..
توی چشمام زل زده بود که یهو یکی از لباسم گرفت و اوردتم بالا..
وقتی اومد بالا نفس نفس میزدم و با دهن نفش میکشیدم..
چشمامو باز بسته کردم جونگ کوک رو دیدم..
سهون"
از دستش عصبانی شدمو فکر میکردم اون ازم سو استفاده کرده و همونجا زدم توی گوشش و اون نتونست تعادلشو حفظ کنه افتاد توی دریا و از زیر پاش به پام و منم از اون طرف افتادم..
احساس خفگی میکردم.. همچی یهویی اتفاق افتاده بود ... مثل دیوونه ها شده بودم و یاد بچگیم افتادم..
تصویر بادکنک دوران بچگیم رو از توی اب به بیرون نگاه میکردم..
چهره مامانم.. از هانا گرفتم بودم .. که یهو یقمو گرفت و توی اب چپه شدیم..
رفتم کف دریا و اون اومد روم..
برای چند لحظه چهره مامانم اومد جلوی چشمام خیلی شبیه مامان شده بود.. دستم و ول کرد و اون رفت بالا..
مثل یه مرده کف دریا افتاده بودم و خاطرات بچگیم مرور میشد..
مثل مامانم منم باید از این دنیا برم..
چشمام بسته شد و احساس کردم دیگه توی اون دنیام...
کوک"
دست سهون کشیدم و اوردمش بالا که جشاش بسته بود..
کوک: بکهیووون.. بیاااااا...
هانا با دیدن سهون عقب عقب رفت وگریش گرفت و افتاد توی اب...
هانا: نه نه.. نمیشه.. نههههههههه.. ههههق(گریه)
چند نفر اومدن و کمک کردن بدیمش توی ساحل..
هانا همونجا افتاده بود داست گریه میکرد..
کوک: اریکا برو جای هانا..
اریکا: سهون چشماتو باز کن..
کوک: برو الان میان..
اریکا: سهوووون.. هههق
که یهو عصبی شدم و سرش دادم زد..
کوک: اریکاااااااا..
بکهیون ترسید و همونجا لرزید.. با ترس نگام کرد و رفت سمت هانا..
اریکا: چرا داد میزنیییی؟ داداشییییی.. ههههق.. پاشووو.. داداشییییی.. ععععععه
۱۴.۰k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.