آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #پانزده
به سمت گوشه ای از سالن راه افتاد و من رو آروم با خودش همراه کرد.
_بدت نمیاد آرایشم خراب شه؟ زشت میشم ها.
آیدین با بی اعتنایی گفت:
_نخیر، بدم نمیاد.
_ایش بداخلاق!
بعد از اینکه جای دستشویی رو از یکی از کارکنان پرسید، وارد راهرویی شد. از حرکت آروم و لاکپشتیِ آیدین خسته شده بودم و خواستم بدوم که پام به جایی گیر کرد. خلاف جهت آیدین داشتم می افتادم که زود به خودش جنبید و دستش رو روی کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
نفس راحتش رو توی صورتم فوت کرد و با چشم های سرخ شده از عصبانیتش، به چشم هام خیره شد.
با لحن مظلومی، خیره به چشم هاش گفتم:
_اینجوری نگاهم نکن.
کمی از عصبانیتش از بین رفت و نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخوند. خیره به لب هام، با صدایی بم و آروم گفت:
_مگه نگفتم انقدر پر رنگ رژ نزن؟
دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و فاصلهٔ صورت هامون رو کمتر. دلم می خواست توی گرمای آغوشش حل شم. آروم و زمزمه وار گفتم:
_گفتی.
و چشم هام بسته شد. ولی آیدین عقب کشید و به سمت در سفید رنگی، راه افتاد. متعجب از این عقب کشیدن، همونجا ایستاده بودم که جلو اومد و دستم رو کشید. ولی از جام تکون نخوردم و خیره به چشم هایی بودم که از نگاه کردن به چشم هام طفره می رفت. مگه چیکار کرده بودم که اینطور رفتار می کرد؟
_اذیت نکن آروشا. بریم صورتت رو آب بزن.
تخص گفتم:
_نمیام.
بالاخره به چشم هام نگاه کرد و با بی چارگی گفت:
_دیگه چرا؟
ک
_باید برام کلی لواشک بخری.
دست راستش رو محکم روی صورتش کشید و گفت:
_خیلی خب. تشریف میارین حالا؟
قاطع گفتم:
_نه!
ابروهای روشنش به هم گره خورد و تشر زد:
_آروشا.
با بغضی بی اراده گفتم:
_سرم داد نزن.
جلو اومد و دست هام رو بین دست هاش گرفت.
_داد نزدم. چی می خوای؟
_چی رو چی می خوام؟
_مگه الان نگفتی نمیای صورتت رو بشوری؟
_گفتم؟نمیدونم.
خنده ای کرد و در حالی که من رو به سمت در سرویس می کشوند، گفت:
_بیا ببینم.
شیر آب رو باز کرد و سرم رو جلو برد. چند مشت آب سرد به صورتم زد و شیر رو بست. آب از صورتم پایین می اومد و روی لباسم می ریخت. آیدین دستش رو به سمت دستمال کاغذی ها دراز کرد که من در یک حرکت ناگهانی، جلو رفتم و صورتم رو با مالیدن به لباسش، خشک کردم. صدای دادش از این حرکتم بلند شد.
_آروشـــا! چیکار داری می کنی؟
سرم رو عقب بردم و بلند زدم زیر خنده. روی قسمت سینهٔ لباس رنگ روشنش، آرایشی شده بود.
پر حرص گفت:
_نخند بچه! حالا من با این لباس چیکار کنم؟
انقدر خندیده بودم که اشک از گوشهٔ چشم هام جاری شده بود. حرص دادن آیدین از لذت بخش ترین کار های دنیا بود.
دستش رو روی بازوم گذاشت و به سمت در هلم داد.
_اینجا موندن فایده ای نداره. باید بریم خونه.
سر جام ایستادم و گفتم:
_چرا همش عین کش تنبون من رو این ور و اون ور می بری؟ من هیچ جا نمیام. اینجا بهم خوش میگذره.
_معلومه که با حرص دادن من بهت خوش میگذره. اون از پاهات که برای همه به نمایش گذاشتیشون. اون از مشروب خوردنت. این هم از کثیف کاری هات. تازه لج هم می کنی که نمی خوام و نمیام.
جلو رفتم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم. نچی کرد و گفت:
_دیوونم کردی. دارم با یه آدم مست حرف های منطقی می زنم.
موقع حرف زدنش، نگاهم به سمت لب های مردونه ش کشیده می شد. نمیدونم چرا اینجوری شده بودم. دلم می خواست یک بار هم که شده ببوسمشون. مهم بود که باز حرص می خورد؟
_حالا چرا آویزون شدی به من؟
بی توجه به حرفش، سرم رو جلو بردم و بالاخره بوسیدمش. ناشیانه بوسه ای به لبش زدم و بوسهٔ اون رو هم حس کردم. ولی سریع کنار کشید و عقب رفت. با کلافگی شدید، به سمت شیر آب رفت و یک مشت آب روی صورت خودش پاشید. شیر آب رو بست و بدون خشک کردن صورتش، من رو کشون کشون به سمت در برد.
_هی چیکار می کنی؟ گفتم هیچ جا نمیام.
یهو به سمتم برگشت و عصبی انگشت اشاره ش رو بالا آورد.
_حرف بزنی خودت میدونی.
بغ کرده لب برچیدم و به ناچار باهاش همراه شدم. به همون سمتی که لباس هام رو در آورده بودم، رفت و گفت:
_لباس هات توی کدوم اتاقن؟
بی حرف و با اشارهٔ دست اولین اتاق سمت چپ رو نشون دادم. به همون سمت رفت و در رو باز کرد. من رو روی تخت نشوند و نگاهی به اتاق انداخت. به سمتم برگشت خواست چیزی بگه که با دیدنم ساکت شد. نمیدونستم چی توی صورتم دیده بود که سکوت کرده بود. بعد از چند لحظه، خودم به حرف اومدم و گفتم:
_وسایلم روی اون کاناپهٔ سفید هستن.
بی حرف به همون سمت رفت و بعد از برداشتن وسایلم، به سمت من اومد. با گیج رفتن سرم، بی حال روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
_پس چرا خوابیدی؟
_بذار یکم بخوابم.
_پاشو ببرمت خونه، اونجا بگیر بخواب.
نچی کردم و گفتم:
_نمی خوام. تختش خیلی نرم و راحته. دوست دارم همینجا بخوا
پارت #پانزده
به سمت گوشه ای از سالن راه افتاد و من رو آروم با خودش همراه کرد.
_بدت نمیاد آرایشم خراب شه؟ زشت میشم ها.
آیدین با بی اعتنایی گفت:
_نخیر، بدم نمیاد.
_ایش بداخلاق!
بعد از اینکه جای دستشویی رو از یکی از کارکنان پرسید، وارد راهرویی شد. از حرکت آروم و لاکپشتیِ آیدین خسته شده بودم و خواستم بدوم که پام به جایی گیر کرد. خلاف جهت آیدین داشتم می افتادم که زود به خودش جنبید و دستش رو روی کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
نفس راحتش رو توی صورتم فوت کرد و با چشم های سرخ شده از عصبانیتش، به چشم هام خیره شد.
با لحن مظلومی، خیره به چشم هاش گفتم:
_اینجوری نگاهم نکن.
کمی از عصبانیتش از بین رفت و نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخوند. خیره به لب هام، با صدایی بم و آروم گفت:
_مگه نگفتم انقدر پر رنگ رژ نزن؟
دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و فاصلهٔ صورت هامون رو کمتر. دلم می خواست توی گرمای آغوشش حل شم. آروم و زمزمه وار گفتم:
_گفتی.
و چشم هام بسته شد. ولی آیدین عقب کشید و به سمت در سفید رنگی، راه افتاد. متعجب از این عقب کشیدن، همونجا ایستاده بودم که جلو اومد و دستم رو کشید. ولی از جام تکون نخوردم و خیره به چشم هایی بودم که از نگاه کردن به چشم هام طفره می رفت. مگه چیکار کرده بودم که اینطور رفتار می کرد؟
_اذیت نکن آروشا. بریم صورتت رو آب بزن.
تخص گفتم:
_نمیام.
بالاخره به چشم هام نگاه کرد و با بی چارگی گفت:
_دیگه چرا؟
ک
_باید برام کلی لواشک بخری.
دست راستش رو محکم روی صورتش کشید و گفت:
_خیلی خب. تشریف میارین حالا؟
قاطع گفتم:
_نه!
ابروهای روشنش به هم گره خورد و تشر زد:
_آروشا.
با بغضی بی اراده گفتم:
_سرم داد نزن.
جلو اومد و دست هام رو بین دست هاش گرفت.
_داد نزدم. چی می خوای؟
_چی رو چی می خوام؟
_مگه الان نگفتی نمیای صورتت رو بشوری؟
_گفتم؟نمیدونم.
خنده ای کرد و در حالی که من رو به سمت در سرویس می کشوند، گفت:
_بیا ببینم.
شیر آب رو باز کرد و سرم رو جلو برد. چند مشت آب سرد به صورتم زد و شیر رو بست. آب از صورتم پایین می اومد و روی لباسم می ریخت. آیدین دستش رو به سمت دستمال کاغذی ها دراز کرد که من در یک حرکت ناگهانی، جلو رفتم و صورتم رو با مالیدن به لباسش، خشک کردم. صدای دادش از این حرکتم بلند شد.
_آروشـــا! چیکار داری می کنی؟
سرم رو عقب بردم و بلند زدم زیر خنده. روی قسمت سینهٔ لباس رنگ روشنش، آرایشی شده بود.
پر حرص گفت:
_نخند بچه! حالا من با این لباس چیکار کنم؟
انقدر خندیده بودم که اشک از گوشهٔ چشم هام جاری شده بود. حرص دادن آیدین از لذت بخش ترین کار های دنیا بود.
دستش رو روی بازوم گذاشت و به سمت در هلم داد.
_اینجا موندن فایده ای نداره. باید بریم خونه.
سر جام ایستادم و گفتم:
_چرا همش عین کش تنبون من رو این ور و اون ور می بری؟ من هیچ جا نمیام. اینجا بهم خوش میگذره.
_معلومه که با حرص دادن من بهت خوش میگذره. اون از پاهات که برای همه به نمایش گذاشتیشون. اون از مشروب خوردنت. این هم از کثیف کاری هات. تازه لج هم می کنی که نمی خوام و نمیام.
جلو رفتم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم. نچی کرد و گفت:
_دیوونم کردی. دارم با یه آدم مست حرف های منطقی می زنم.
موقع حرف زدنش، نگاهم به سمت لب های مردونه ش کشیده می شد. نمیدونم چرا اینجوری شده بودم. دلم می خواست یک بار هم که شده ببوسمشون. مهم بود که باز حرص می خورد؟
_حالا چرا آویزون شدی به من؟
بی توجه به حرفش، سرم رو جلو بردم و بالاخره بوسیدمش. ناشیانه بوسه ای به لبش زدم و بوسهٔ اون رو هم حس کردم. ولی سریع کنار کشید و عقب رفت. با کلافگی شدید، به سمت شیر آب رفت و یک مشت آب روی صورت خودش پاشید. شیر آب رو بست و بدون خشک کردن صورتش، من رو کشون کشون به سمت در برد.
_هی چیکار می کنی؟ گفتم هیچ جا نمیام.
یهو به سمتم برگشت و عصبی انگشت اشاره ش رو بالا آورد.
_حرف بزنی خودت میدونی.
بغ کرده لب برچیدم و به ناچار باهاش همراه شدم. به همون سمتی که لباس هام رو در آورده بودم، رفت و گفت:
_لباس هات توی کدوم اتاقن؟
بی حرف و با اشارهٔ دست اولین اتاق سمت چپ رو نشون دادم. به همون سمت رفت و در رو باز کرد. من رو روی تخت نشوند و نگاهی به اتاق انداخت. به سمتم برگشت خواست چیزی بگه که با دیدنم ساکت شد. نمیدونستم چی توی صورتم دیده بود که سکوت کرده بود. بعد از چند لحظه، خودم به حرف اومدم و گفتم:
_وسایلم روی اون کاناپهٔ سفید هستن.
بی حرف به همون سمت رفت و بعد از برداشتن وسایلم، به سمت من اومد. با گیج رفتن سرم، بی حال روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
_پس چرا خوابیدی؟
_بذار یکم بخوابم.
_پاشو ببرمت خونه، اونجا بگیر بخواب.
نچی کردم و گفتم:
_نمی خوام. تختش خیلی نرم و راحته. دوست دارم همینجا بخوا
۱۱.۰k
۱۳ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.