عروسفراری
#عروس_فراری 🤍👀
Part: ²⁸
به عمارت رسیدیم ....تهیونگ کمکم کرد و از ماشین بیرونم اورد ....
تهیونگ: میخوای بغلت کنم ؟.....پات انگار خیلی درد میکنه!...
ات: نه خوبم ....
جونکوک: ات لجبازی نکن ...اگر پات درد میکنه بزار تهیونگ بغلت کنه ...
ات: نه بابا میتونم راه برم ...
دستم رو از رو شونه ی تهیونگ برداشتم و خواستم برم سمت سالن عمارت که پام بدجور سوخت و افتادم زمین....
تهیونگ، جونکوک: ات...
دوتایی اومدن سمتم و بلندم کردن....
ات: م...من خوبم ...
جونکوک: کم دروغ بگو تو اصلا نمیتونی راه بری !
تهیونگ: جونکوک راست میگه.... تو حتی یه لحظه نمیتونی رو پات وایسی بعد هی میگی من خوبم ! ...آخه چطوری خوردی زمین دختر ...
یه حس عجیبی داشتم ....شاید بخاطر این بود که تهیونگ و جونکوک اینقدر نگرانم شده بودم ...راستش تاحالا همچین حسی نداشتم ....چون پدر و مادرم نگرانم نمیشدن و سربار میدونستَنَم ....
بغضم گرفت ...
جونکوک: ات ...چ...چی شد ؟!
ات: چیزی نیست ...فقط یکم پام درد گرفت ...
تهیونگ : بیا بیا تو اصلا نمیتونی راه بری....
یهو دستش رو انداخت زیره پام و بغلم کرد ....
تهیونگ: جونکوک من ات رو میبرم داخل تو برو ماشین رو پارک کن ....
جونکوک: هوم ...
تهیونگ اروم و با دقتِ تمام راه میرفت...فکر کنم نمیخواست دوباره پام درد بگیره ...
رسیدیم به سالن عمارت....تهیونگ اروم رفت سمت مبل و خیلی با احتیاط گذاشتم رو مبل ....
ات: ممنون...
تهیونگ: چرا اینقدر کله شقی تو ...
ات: بخدا اصلا نفهمیدم چطوری خوردم زمین ....
تهیونگ: اینا اصلا مهم نیست ....الان پات درد نمیکنه ؟!
ات: نه خوبم...البته نه خیلی...
ادامه دارد.....
حمایت یادتون نره 😇💖
Part: ²⁸
به عمارت رسیدیم ....تهیونگ کمکم کرد و از ماشین بیرونم اورد ....
تهیونگ: میخوای بغلت کنم ؟.....پات انگار خیلی درد میکنه!...
ات: نه خوبم ....
جونکوک: ات لجبازی نکن ...اگر پات درد میکنه بزار تهیونگ بغلت کنه ...
ات: نه بابا میتونم راه برم ...
دستم رو از رو شونه ی تهیونگ برداشتم و خواستم برم سمت سالن عمارت که پام بدجور سوخت و افتادم زمین....
تهیونگ، جونکوک: ات...
دوتایی اومدن سمتم و بلندم کردن....
ات: م...من خوبم ...
جونکوک: کم دروغ بگو تو اصلا نمیتونی راه بری !
تهیونگ: جونکوک راست میگه.... تو حتی یه لحظه نمیتونی رو پات وایسی بعد هی میگی من خوبم ! ...آخه چطوری خوردی زمین دختر ...
یه حس عجیبی داشتم ....شاید بخاطر این بود که تهیونگ و جونکوک اینقدر نگرانم شده بودم ...راستش تاحالا همچین حسی نداشتم ....چون پدر و مادرم نگرانم نمیشدن و سربار میدونستَنَم ....
بغضم گرفت ...
جونکوک: ات ...چ...چی شد ؟!
ات: چیزی نیست ...فقط یکم پام درد گرفت ...
تهیونگ : بیا بیا تو اصلا نمیتونی راه بری....
یهو دستش رو انداخت زیره پام و بغلم کرد ....
تهیونگ: جونکوک من ات رو میبرم داخل تو برو ماشین رو پارک کن ....
جونکوک: هوم ...
تهیونگ اروم و با دقتِ تمام راه میرفت...فکر کنم نمیخواست دوباره پام درد بگیره ...
رسیدیم به سالن عمارت....تهیونگ اروم رفت سمت مبل و خیلی با احتیاط گذاشتم رو مبل ....
ات: ممنون...
تهیونگ: چرا اینقدر کله شقی تو ...
ات: بخدا اصلا نفهمیدم چطوری خوردم زمین ....
تهیونگ: اینا اصلا مهم نیست ....الان پات درد نمیکنه ؟!
ات: نه خوبم...البته نه خیلی...
ادامه دارد.....
حمایت یادتون نره 😇💖
- ۱۸.۹k
- ۰۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط