*love story*PT31
*پرش زمانی شب*
بچه ها که رفتن من و نامجونو هه سو موندیم داشتم تو اشپزخونه کارامو میکردم که نامجون اومد و از پشت بغلم کرد
-بیب امشب چی...
+یاا هه سو رو چیکار کنیم؟
-اونو فک کردم بهش
که زنگ در خورد چان بود
$خب خب دختر منو بدین برم...
^عمو چانییی
$سلاملکم
^شلام
-خب هه سو امشبو مهمون عموچانی و اینا باش...چان جبران میکنم
$باشه...پس فعلا...خدافظ
-خدافظ
چان هه سو رو برد منم توی اشپزخونه داشتم کارامو میکردم که نامجون اومد پیشم و کنار گوشم لب زد
-هی اماده ای...
+نه...
که خیلی یهویی بغلم کرد و بردم سمت اتاق انداختم روی تخت...(حس اسمات نویسی ندارم...پس خودتون تصور کنید)
*پرش زمانی صبح*
با دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم توی خودم فرو رفته بودم چرخیدم که دیدم نامجون نیست فک کنم رفته حمام...
*نامجون ویو*
صبح زود تر از ا/ت بیدار شدم رفتم ه دوش کوتاه گرفتمو اومدم بیرون وقتی رفتم توی اتاق دیدم ازدرد توی خودش پیچیده و پتو رو تا روی صورتش کشیده رفتم کنارش نشستم و خیلی اروم پتو روی از روی صوردتش کشیدم کنار...از درد گریش گرفته بود...یعنی دیشب اینقدر بد بودم...
-صبح بخیر بیب...درد داری؟
+اهوم
نشست روی تخت و پتو رو دور خودش گرفته بود دستامو دور صورتش قاب کردم و گفتم
-بیبی من گریه نکن دیگه...
+دلم درد میکنه...
بغلش کردم و زیر شکمش رو ماساژ دادم...
-الان بهتری؟
+هوم مرسی
-خواهش میکنم
بلند شد و همینجوری که پتو رو دور خودش پیچیده بود رفت توی حمام البه پتو رو انداخت بیرون و از توی حمام داد زد
+نامجونننن یه دست لباس برام میاری؟
-نه...
+نامجوننننن(خنده)اذیت نکن دیگه
-اوک اومدم
میخواستم باهاش شوخی کنم ... یکم که اذیتش کردم لباسو براش بردم بعدشم رفتم توی اپشزخونه خدمتکارا هنوز نیومده بودن پس خودم شروع کردم به چیندن میز...تصمیم گرفتم پنکیک درست کنم شروع کردم درست کردن...این وسطا یکم گندکاری هم کردم...
*ا/ت ویو*
از حمام اومدم بیرون کارامو کردم و رفتم توی اشپزخونه که با صحنه ای که دیدم پشمام فر خورد نامجون دشت اشپزی میکرد اما اشپزخونه رو به گند کشیده بود...
+نامجون...اخه چرا اینجوری کردی؟
-میخواستم سورپرایزت کنم
+هه جا رو پنکیکی کردی که...
-حیح...
+نوک دماغت رو هم همینطور
رفتم سمتشو با انگشتم نوک دماغشو تمیز کردم
+کمک میخوای؟
-اره(خجالت)
باهم دیگه پنکیک درست کردیم چندتا هم اضافی برای هه سو درست کردم صبحونمونو خوردیم و کمک همدیگه اشپزخونه رو تمیز کردیم...بعدشم من رفتم توی اتاق و ملافه ی تخت و عوض کردم جلوی اینه وایساده بودم که چشمم به مارکای دیشب افتاد... اینارو نامجون گذاشته جدی جدی...پشمام...چیزی نگذشت که زنگ در خورد فک کنم هه سو رو اورده بودن رفتم و درو باز کردم و با هه سو و گلوری مواجه شدم
بچه ها که رفتن من و نامجونو هه سو موندیم داشتم تو اشپزخونه کارامو میکردم که نامجون اومد و از پشت بغلم کرد
-بیب امشب چی...
+یاا هه سو رو چیکار کنیم؟
-اونو فک کردم بهش
که زنگ در خورد چان بود
$خب خب دختر منو بدین برم...
^عمو چانییی
$سلاملکم
^شلام
-خب هه سو امشبو مهمون عموچانی و اینا باش...چان جبران میکنم
$باشه...پس فعلا...خدافظ
-خدافظ
چان هه سو رو برد منم توی اشپزخونه داشتم کارامو میکردم که نامجون اومد پیشم و کنار گوشم لب زد
-هی اماده ای...
+نه...
که خیلی یهویی بغلم کرد و بردم سمت اتاق انداختم روی تخت...(حس اسمات نویسی ندارم...پس خودتون تصور کنید)
*پرش زمانی صبح*
با دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم توی خودم فرو رفته بودم چرخیدم که دیدم نامجون نیست فک کنم رفته حمام...
*نامجون ویو*
صبح زود تر از ا/ت بیدار شدم رفتم ه دوش کوتاه گرفتمو اومدم بیرون وقتی رفتم توی اتاق دیدم ازدرد توی خودش پیچیده و پتو رو تا روی صورتش کشیده رفتم کنارش نشستم و خیلی اروم پتو روی از روی صوردتش کشیدم کنار...از درد گریش گرفته بود...یعنی دیشب اینقدر بد بودم...
-صبح بخیر بیب...درد داری؟
+اهوم
نشست روی تخت و پتو رو دور خودش گرفته بود دستامو دور صورتش قاب کردم و گفتم
-بیبی من گریه نکن دیگه...
+دلم درد میکنه...
بغلش کردم و زیر شکمش رو ماساژ دادم...
-الان بهتری؟
+هوم مرسی
-خواهش میکنم
بلند شد و همینجوری که پتو رو دور خودش پیچیده بود رفت توی حمام البه پتو رو انداخت بیرون و از توی حمام داد زد
+نامجونننن یه دست لباس برام میاری؟
-نه...
+نامجوننننن(خنده)اذیت نکن دیگه
-اوک اومدم
میخواستم باهاش شوخی کنم ... یکم که اذیتش کردم لباسو براش بردم بعدشم رفتم توی اپشزخونه خدمتکارا هنوز نیومده بودن پس خودم شروع کردم به چیندن میز...تصمیم گرفتم پنکیک درست کنم شروع کردم درست کردن...این وسطا یکم گندکاری هم کردم...
*ا/ت ویو*
از حمام اومدم بیرون کارامو کردم و رفتم توی اشپزخونه که با صحنه ای که دیدم پشمام فر خورد نامجون دشت اشپزی میکرد اما اشپزخونه رو به گند کشیده بود...
+نامجون...اخه چرا اینجوری کردی؟
-میخواستم سورپرایزت کنم
+هه جا رو پنکیکی کردی که...
-حیح...
+نوک دماغت رو هم همینطور
رفتم سمتشو با انگشتم نوک دماغشو تمیز کردم
+کمک میخوای؟
-اره(خجالت)
باهم دیگه پنکیک درست کردیم چندتا هم اضافی برای هه سو درست کردم صبحونمونو خوردیم و کمک همدیگه اشپزخونه رو تمیز کردیم...بعدشم من رفتم توی اتاق و ملافه ی تخت و عوض کردم جلوی اینه وایساده بودم که چشمم به مارکای دیشب افتاد... اینارو نامجون گذاشته جدی جدی...پشمام...چیزی نگذشت که زنگ در خورد فک کنم هه سو رو اورده بودن رفتم و درو باز کردم و با هه سو و گلوری مواجه شدم
۱۱.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.