part 10
part 10
ات : چیزه خواستی نگفتیم این پسره واقعا پرو فکر نکنم بجز مادر و پدرش به کسه دیگه احترام گذاشته باشه پسره پرو فکرد کیه
یونها: واقعا یعنی اصلا ازش خوشت نیومد واقعا اما این اصلا امکان نداره آخه خیلی خوشتیپ بود
ات: نمیدونم اما انگار تو حسابی از داداشش خوشت اومده همش نگاش میکردی با چشماتون همدیگرو خوردین( با خنده )
یونها: واقعا یعنی تو فکر میکنی اونم ازم خوشش(اومده( با خجالت)
ات؛ آره مطمئنم که اونم ازت خوشش اومد مگه میشه کسی از دوست خوشگل من خوشش نیاد (با خنده)
یونها: انگار خیلی خوشحالی آخه همش داری میخندی فکر کنم از داماد خوشت اومده
ات: نه اصلا هم این جوری نیست برو خستهام میخواهمبخوابم شب بخير
یونها : باشه حرف عوض میکنی اما بلخره که میفهمم ( با خنده )
ات : یونها میکشمت( با داد)
یونها: شب بخير اومیدوار تهیونگ توی خواب ببینی
ات
اصلا از این پسره خوشم نیومد خیلی پرو ازخود رازی منم من دست کمی از اون ندارم بهش نشون میدم کی هستم فقد واستا و ببین کیم تهیونگ
چون خیلی خسته بودم دیگه به چیزی فکر نکردم و خوابیدم
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
تهیونگ
بعد از این که از عمارت آقای لی رفتیم چون عمارت خودمو از اینجا دور بود پدرم گفت که بریم به یکی از عمارت های که توی روستا هست همه رفتیم عمارت و توی سالون نشستیم که با حرف مادرم همه نگاهش کردیم
م/ تهیونگ: فکر کنم کنم این دوختر چوی یونها مناسب جیمین اون دوختر خانواده چوی خیلی خوبه هم خوشگل بود هم مناسب خانواده ماست
پ/تهیونگ: خوبه پس الان که توی روستا هستیم من با خانواده چوی در مورد ازدواج دخترشون با پسر ما حرف میزنم
م/ تهیونگ: خوبه اما حتمآ بهشون بگو که ما عروسی دوتا پسرامون رو
باهم میگیریم
پ/تهیونگ: باشه پسرا آماده بشین و صبح برگردین سئول همه بجز تهیونگ و جیمین
جین : بله حتمآ پدر
تهیونگ
وقتی پدرم گفت بقیه برگردن سئول منم دیگه رفتم توی اوتاقم دوش گرفتم و با فکر این که فردا قراره چطور بشه خوابیدم
ادامه دارد >>>>>>>>
💜💜💜💜
ات : چیزه خواستی نگفتیم این پسره واقعا پرو فکر نکنم بجز مادر و پدرش به کسه دیگه احترام گذاشته باشه پسره پرو فکرد کیه
یونها: واقعا یعنی اصلا ازش خوشت نیومد واقعا اما این اصلا امکان نداره آخه خیلی خوشتیپ بود
ات: نمیدونم اما انگار تو حسابی از داداشش خوشت اومده همش نگاش میکردی با چشماتون همدیگرو خوردین( با خنده )
یونها: واقعا یعنی تو فکر میکنی اونم ازم خوشش(اومده( با خجالت)
ات؛ آره مطمئنم که اونم ازت خوشش اومد مگه میشه کسی از دوست خوشگل من خوشش نیاد (با خنده)
یونها: انگار خیلی خوشحالی آخه همش داری میخندی فکر کنم از داماد خوشت اومده
ات: نه اصلا هم این جوری نیست برو خستهام میخواهمبخوابم شب بخير
یونها : باشه حرف عوض میکنی اما بلخره که میفهمم ( با خنده )
ات : یونها میکشمت( با داد)
یونها: شب بخير اومیدوار تهیونگ توی خواب ببینی
ات
اصلا از این پسره خوشم نیومد خیلی پرو ازخود رازی منم من دست کمی از اون ندارم بهش نشون میدم کی هستم فقد واستا و ببین کیم تهیونگ
چون خیلی خسته بودم دیگه به چیزی فکر نکردم و خوابیدم
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
تهیونگ
بعد از این که از عمارت آقای لی رفتیم چون عمارت خودمو از اینجا دور بود پدرم گفت که بریم به یکی از عمارت های که توی روستا هست همه رفتیم عمارت و توی سالون نشستیم که با حرف مادرم همه نگاهش کردیم
م/ تهیونگ: فکر کنم کنم این دوختر چوی یونها مناسب جیمین اون دوختر خانواده چوی خیلی خوبه هم خوشگل بود هم مناسب خانواده ماست
پ/تهیونگ: خوبه پس الان که توی روستا هستیم من با خانواده چوی در مورد ازدواج دخترشون با پسر ما حرف میزنم
م/ تهیونگ: خوبه اما حتمآ بهشون بگو که ما عروسی دوتا پسرامون رو
باهم میگیریم
پ/تهیونگ: باشه پسرا آماده بشین و صبح برگردین سئول همه بجز تهیونگ و جیمین
جین : بله حتمآ پدر
تهیونگ
وقتی پدرم گفت بقیه برگردن سئول منم دیگه رفتم توی اوتاقم دوش گرفتم و با فکر این که فردا قراره چطور بشه خوابیدم
ادامه دارد >>>>>>>>
💜💜💜💜
۳.۷k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.