part 8
part 8
ات
وقتی اون زن که فکر کنم میشه مادر شوهرم پسرشو معرفی کرد منم نگاش کردم اونم داشت نگاه میکرد که چشم تو چشم شدین اون واقعا خوشتیپ جذاب بود مخصوصن چشماش خیلی زیبا خوشکل بود توی چشماش غرق شدم همینجوری داشتیم توی چشمام هم نگاه میکردیم
که با صدای بابام که گفت بریم توی سالون بشینیم نگاهونو از هم گرفتیم
همه توی سالون نشسته بودن منم کنار مادرم نشسته بودم یه نگاهی به اون پسره ک تازه فهمیدم اسمش تهیونگه انداختم اون داشت نگام میکرد
تا این که با صدای مادر تهیونگ نگاهمو به پایین دادم اما اون همین جوری داشت نگام میکرد
م/تهیونگ: من شنیده بودم شما فقد یه دوختر دارید اما انگار اشتباه بود
م/ات:نه درسته ما فقد یه دوختر داریم اونم ات که همینجاست چطور مگه
م/تهیونگ:اما ما وقتی میومدیم دیدم که یه دوختر خیلی خوشکل
دیگه همتوی بالکون وایستاده بود پس اون کی بود
م/ات:نه اون دوختر خانواده چوی هست و دوست صمیمی ات واسه همین اینجاست ات میشه بری به یونها بگی که بیا و به مهمونا سلام کنه
ات
رفتم به یونها گفتم که بیاد پایین تا با مهمونا آشنا بشه یونها هم از خدا خواسته قبول کرد با یونها رفیتم سمته سالون یونها به همه سلام کرد و کنار همنشستیم همه در حال صحبت بودن که نگاه اوفتاد روی یکی از پسرای خانواده کیم که داشت به یونها نگاه میکرد بعد انگار تهیونگ یه چیزی بهش گفت که زود نگاه شو از یونها گرفته
جیمین
رفتیم عمارت آقای لی همه توی همه توی سالون نشسته بودن حرف میزدن منم سرم توی گوشی بود تا این که یه دوختره اومد و خودشو معرفی کرد خیلی خوشکل بود در هدی که حتا نمیتونستم ازش چشم بردارم که با حرف تهیونگ زود سرمو پایین انداختم
تهیونگ : جیمین بسه دوخترو با چشمات خوردی (آروم توی گوشش گفت)
پ/تهیونگ: ما میخواهیم هرچه سریعتر مراسم عروسی برگذار کنیم شما که مشکلی ندارید
ب/ات: نه اصلا هر وقت که شما بخواهید
پ/تهیونگ: پس هفته آینده چطوره
م / تهیونگ : خوبه راستی چطوره بچها با هم آشنا بشن
روبه مادر ات کرد
م/ات : فکره خوبیه
نگاهی به من کرد با خودم فکردم منظورشون چی بود بعدش به فکرم آومد منظورش این بود
ات : خوب بفرمایید از این طرف
روبه تهیونگ کردم
ادامه دارد >>>>>>>>
💜💜💜
💜💜
💜
ات
وقتی اون زن که فکر کنم میشه مادر شوهرم پسرشو معرفی کرد منم نگاش کردم اونم داشت نگاه میکرد که چشم تو چشم شدین اون واقعا خوشتیپ جذاب بود مخصوصن چشماش خیلی زیبا خوشکل بود توی چشماش غرق شدم همینجوری داشتیم توی چشمام هم نگاه میکردیم
که با صدای بابام که گفت بریم توی سالون بشینیم نگاهونو از هم گرفتیم
همه توی سالون نشسته بودن منم کنار مادرم نشسته بودم یه نگاهی به اون پسره ک تازه فهمیدم اسمش تهیونگه انداختم اون داشت نگام میکرد
تا این که با صدای مادر تهیونگ نگاهمو به پایین دادم اما اون همین جوری داشت نگام میکرد
م/تهیونگ: من شنیده بودم شما فقد یه دوختر دارید اما انگار اشتباه بود
م/ات:نه درسته ما فقد یه دوختر داریم اونم ات که همینجاست چطور مگه
م/تهیونگ:اما ما وقتی میومدیم دیدم که یه دوختر خیلی خوشکل
دیگه همتوی بالکون وایستاده بود پس اون کی بود
م/ات:نه اون دوختر خانواده چوی هست و دوست صمیمی ات واسه همین اینجاست ات میشه بری به یونها بگی که بیا و به مهمونا سلام کنه
ات
رفتم به یونها گفتم که بیاد پایین تا با مهمونا آشنا بشه یونها هم از خدا خواسته قبول کرد با یونها رفیتم سمته سالون یونها به همه سلام کرد و کنار همنشستیم همه در حال صحبت بودن که نگاه اوفتاد روی یکی از پسرای خانواده کیم که داشت به یونها نگاه میکرد بعد انگار تهیونگ یه چیزی بهش گفت که زود نگاه شو از یونها گرفته
جیمین
رفتیم عمارت آقای لی همه توی همه توی سالون نشسته بودن حرف میزدن منم سرم توی گوشی بود تا این که یه دوختره اومد و خودشو معرفی کرد خیلی خوشکل بود در هدی که حتا نمیتونستم ازش چشم بردارم که با حرف تهیونگ زود سرمو پایین انداختم
تهیونگ : جیمین بسه دوخترو با چشمات خوردی (آروم توی گوشش گفت)
پ/تهیونگ: ما میخواهیم هرچه سریعتر مراسم عروسی برگذار کنیم شما که مشکلی ندارید
ب/ات: نه اصلا هر وقت که شما بخواهید
پ/تهیونگ: پس هفته آینده چطوره
م / تهیونگ : خوبه راستی چطوره بچها با هم آشنا بشن
روبه مادر ات کرد
م/ات : فکره خوبیه
نگاهی به من کرد با خودم فکردم منظورشون چی بود بعدش به فکرم آومد منظورش این بود
ات : خوب بفرمایید از این طرف
روبه تهیونگ کردم
ادامه دارد >>>>>>>>
💜💜💜
💜💜
💜
۳.۹k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.