part 12
part 12
تهیونگ
جولوی در عمارت منتظر بودم وقتی صورتمو برگردوندم دیدم ات
بهم زول زده بهش گفتن که چرا اینجوری بهم نگاه میکنه با جديت گفت که چیزی نیست منم دیگه چیزی بهش نگفتم نگاهش کردم واقعا خیلی خوشگل بود اما استایلش یکم عجیب بود با بقیه دوخترای روستا فرق داشت و یکم کوتاه بود اصلا خوشم نیومد
اما به روی خودم نیاوردم بهش گفتم که سوار ماشین بشه داشت میومد سمت ماشین منم درو براش باز کردن نشستیم توی ماشین چون وقت ناهار بود رفتیم به یه رستوران توی راه هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد تا این که رسیدیم وارد رستوران شدیم داشتم میرفتم که روی یکی از میزا بشینم که با صدای ات نگاهش کردم
ات : بریم روی اون میزا که بیرون هستن بشیم
تهیونگ: باشه واسه من فرقی نمیکنه
ات
وارد رستوران شدیم که لبه دریا بود تهیونگ خواست بره روی یکی از میزای بشینه اما من گفتم که روی یکی از میزای که بیرون هست بشینیم اونم قبول کرد رفتیم نشستیم که گارسون اومد و سفارش هامون گرفت
اینجا واقعا خوشگل بود داشتم به صدای دریا گوش میکردم
که با صدای تهیونگ نگاهمو بهش دادم
تهیونگ: نمیخواهی چیزی بگی ناسلامتی اومدیم باهم آشنا بشیم
ات : تو چرا یه جوری رفتار میکنی انگار هیچی نشده تو واقعا با این ازدواج مشکلی نداری
تهیونگ : نه مشکلی ندارم تو هم باید قبول کنی
ات : من مطمئن که پدر و مادرت مجبورت کردن که قبول کنی تو هم رازی نیستی به اجبار باهام ازدواج کنی اگه تو بگی که نمیخواهی با من ازدواج کنی اونا هم قبول میکنن
تهیونگ: هیچ کس منو مجبور نکرده راجب پدر مادرم درست حرف بزن دفه آخرت باشه که اینجوری حرف میزنی( یکم داد عصبانی)
ات : سره من داد نزن همه مردم دارن نگاهمون میکنن
ات
دیگه حرفی بینمون رد بدل نشد تا این که گارسون غذا هارو آورد و
شروع کردیم به خودن غذا بعد از خودن ناهار بدون هیچ حرفی سواره
ماشین شدم یکم گذشت که تهیونگ هم اومد و راه افتادیم اول میخواستم بپرسم که کجا میخواد بره اما منصرف شدم پسره عوضی فکرده کیه که ایجوری باهام حرف میزنه هیچی نمي گفتم و سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم داشتم به آینده که معلوم بود توش بدبخت میشم فکر میکردم
تا اینکه با صدای تهیونگ از افکار اومدم بیرون
تهیونگ : پیاده شو رسیدیم
ات: اینجا کجاست من تا حالا همچین جايي رو توب این روستا ندیده بودم
تهیونگ: آره خیلی قشنگ مثل بهشت میمونه
ادامه دارد >>>>>>>>>>
💜💜💜
💜💜
💜
تهیونگ
جولوی در عمارت منتظر بودم وقتی صورتمو برگردوندم دیدم ات
بهم زول زده بهش گفتن که چرا اینجوری بهم نگاه میکنه با جديت گفت که چیزی نیست منم دیگه چیزی بهش نگفتم نگاهش کردم واقعا خیلی خوشگل بود اما استایلش یکم عجیب بود با بقیه دوخترای روستا فرق داشت و یکم کوتاه بود اصلا خوشم نیومد
اما به روی خودم نیاوردم بهش گفتم که سوار ماشین بشه داشت میومد سمت ماشین منم درو براش باز کردن نشستیم توی ماشین چون وقت ناهار بود رفتیم به یه رستوران توی راه هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد تا این که رسیدیم وارد رستوران شدیم داشتم میرفتم که روی یکی از میزا بشینم که با صدای ات نگاهش کردم
ات : بریم روی اون میزا که بیرون هستن بشیم
تهیونگ: باشه واسه من فرقی نمیکنه
ات
وارد رستوران شدیم که لبه دریا بود تهیونگ خواست بره روی یکی از میزای بشینه اما من گفتم که روی یکی از میزای که بیرون هست بشینیم اونم قبول کرد رفتیم نشستیم که گارسون اومد و سفارش هامون گرفت
اینجا واقعا خوشگل بود داشتم به صدای دریا گوش میکردم
که با صدای تهیونگ نگاهمو بهش دادم
تهیونگ: نمیخواهی چیزی بگی ناسلامتی اومدیم باهم آشنا بشیم
ات : تو چرا یه جوری رفتار میکنی انگار هیچی نشده تو واقعا با این ازدواج مشکلی نداری
تهیونگ : نه مشکلی ندارم تو هم باید قبول کنی
ات : من مطمئن که پدر و مادرت مجبورت کردن که قبول کنی تو هم رازی نیستی به اجبار باهام ازدواج کنی اگه تو بگی که نمیخواهی با من ازدواج کنی اونا هم قبول میکنن
تهیونگ: هیچ کس منو مجبور نکرده راجب پدر مادرم درست حرف بزن دفه آخرت باشه که اینجوری حرف میزنی( یکم داد عصبانی)
ات : سره من داد نزن همه مردم دارن نگاهمون میکنن
ات
دیگه حرفی بینمون رد بدل نشد تا این که گارسون غذا هارو آورد و
شروع کردیم به خودن غذا بعد از خودن ناهار بدون هیچ حرفی سواره
ماشین شدم یکم گذشت که تهیونگ هم اومد و راه افتادیم اول میخواستم بپرسم که کجا میخواد بره اما منصرف شدم پسره عوضی فکرده کیه که ایجوری باهام حرف میزنه هیچی نمي گفتم و سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم داشتم به آینده که معلوم بود توش بدبخت میشم فکر میکردم
تا اینکه با صدای تهیونگ از افکار اومدم بیرون
تهیونگ : پیاده شو رسیدیم
ات: اینجا کجاست من تا حالا همچین جايي رو توب این روستا ندیده بودم
تهیونگ: آره خیلی قشنگ مثل بهشت میمونه
ادامه دارد >>>>>>>>>>
💜💜💜
💜💜
💜
۴.۰k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.