★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 7
★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 7
✤ از هم جدا شدن و ا/ت خجالت کشیده بود و سرخ شده بود ✤
{ حس عجیبیه نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته اون میگه داره ازم محافظت میکنه اما چرا درا رو قفل کرد پس چرا منو اذیت کرد
اصلا برای چی من اینجام؟
اگه خطر ناک باشه چی اگه بخاد منو بکوشه یا بفروشه یا هر کار دیگه ای چی }
♡ جیمینا میخام باهات رو راست باشم...
راستش من از کارات سر در نمیارم تو چرا منو اوردی اینجا نمیفهمم دوسم داری یا میخای ازم استفاده کنی به هر شکی
هر طوری فکر میکنم با عقلم حور در نمیاد
✤ جیمین هیچی نمیگفت و سکوت بین این جنگل بزرگ حکم فرما بود که جیمین بغض کرد و بغض توی گلوش شکست و اشکی از گوشه چشمش پاین اومد
که سرش رو تکون داد و اشکاشو پاک کرد و بلند شد و به ا/ت نگاه کرد ✤
☆پاشو بریم
♡ صبر کن جیمین ... چرا داشتی گریه میکردی .
☆ مهم نیست ا/ت... مهم نیست
{ این پسره کم کم داره مشکوک میزنه ها... }
✤ بلند شدن و به سمت خونه میرفتن ا/ت خیلی خسته بود و خابش میومد و از شدت خستگی نمیتونست راه بره که جیمین متوجه این قضیه شد
اومد جلوی ا/ت و اون رو کول کرد و به راه ادامه داد ✤
♡ اوپا این نیاز نیست میتونم راه بیام
☆ خسته ای نمیتونم ولت کنم اینجا...
{ خیلی خسته بودم و خابم میومد و چشام به زور باز میشد سرمو رو شونش گذاشتم و خابم برد...
.
.
.
✤ چشامو اروم اروم باز کرد و یه تکونی خورد و وقتی به خودش اومد دید توی اتاق جیمینه( بیچاره از اتاق جیمین خاطره خوبی نداره )
نشست و به اطراف نگاه میکرد...
تو شوک بود که یهو در باز شد و جیمین اومد توی اتاق ✤
☆ بح بح.. صب به خیر ، پرنسس بیدار شدن
♡ اههه جیمینا شوخی نکن
☆ هه باشه، راه درازی در پیش داریم باید بلند شی و اماده شی
♡ راه دراز؟ کجا باید بریم؟ باز چیکار قراره با من کنی؟
☆ هیچ کار... فقط باید بریم یه جایی
♡ به جز تایید کردن کار دیگه ای نمیتونم بکنم میتونم؟
✤ جیمین خندید و از اتاق بیرون رفت... ✤
{ از تخت پاین اومدم و یه کم فوضولیم گل کرده بود و میخاستم ببینه توی کمد لباسای جیمین چیه و اون تو چی میگذره
سمت کمد رفتم و اروم که صدا نده درش رو باز کردم...
واااااو خدای من این همه کت شلوار به چه درد جیمین میخوره( خوب میپوشه برادر من :/ )
لباسا رو کنار میزدم که با لباس خیلی قشنگی رو به رو شدم
یه پیرهن قرمز با دامن تقریبا کوتا( تا زانو) چین دار مخمل بود
بهشون زل زده بودم که با صدای جیمین به خودم اومدم }
☆ اخخخخ پیداشون کردی؟ ... مثلا میخاستم سوپرایز کنمت
♡ اینا رو از کجا خریدی؟ اصلا اندازه من نمیشه خیلی کوچیکه
☆ هم اندازش مهم نیست که... اینجا خیلی چیزای بیشتری از رود خونه شفا بخش داره بپوش مطمئنم اندازه میشه
♡ نگو که باید با این بیام
☆ دقیقا باید با اون بیای بیب
♡ هوووفففف باشه باشه... برو بیرون
{ لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت
لباسو بر داشتم و رفتم پشت در و پوشیدمش ...
واقعا؟؟؟؟؟ چطوری؟؟؟
خیلی کوچیک بود...
چطوری اندازم شده؟ }
☆ ا/ت پوشیدی؟
♡ ا.... ا.... اره ولی...
☆ ولی نداره دیگه درو باز کن بیام تو ببینمت
✤ از هم جدا شدن و ا/ت خجالت کشیده بود و سرخ شده بود ✤
{ حس عجیبیه نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته اون میگه داره ازم محافظت میکنه اما چرا درا رو قفل کرد پس چرا منو اذیت کرد
اصلا برای چی من اینجام؟
اگه خطر ناک باشه چی اگه بخاد منو بکوشه یا بفروشه یا هر کار دیگه ای چی }
♡ جیمینا میخام باهات رو راست باشم...
راستش من از کارات سر در نمیارم تو چرا منو اوردی اینجا نمیفهمم دوسم داری یا میخای ازم استفاده کنی به هر شکی
هر طوری فکر میکنم با عقلم حور در نمیاد
✤ جیمین هیچی نمیگفت و سکوت بین این جنگل بزرگ حکم فرما بود که جیمین بغض کرد و بغض توی گلوش شکست و اشکی از گوشه چشمش پاین اومد
که سرش رو تکون داد و اشکاشو پاک کرد و بلند شد و به ا/ت نگاه کرد ✤
☆پاشو بریم
♡ صبر کن جیمین ... چرا داشتی گریه میکردی .
☆ مهم نیست ا/ت... مهم نیست
{ این پسره کم کم داره مشکوک میزنه ها... }
✤ بلند شدن و به سمت خونه میرفتن ا/ت خیلی خسته بود و خابش میومد و از شدت خستگی نمیتونست راه بره که جیمین متوجه این قضیه شد
اومد جلوی ا/ت و اون رو کول کرد و به راه ادامه داد ✤
♡ اوپا این نیاز نیست میتونم راه بیام
☆ خسته ای نمیتونم ولت کنم اینجا...
{ خیلی خسته بودم و خابم میومد و چشام به زور باز میشد سرمو رو شونش گذاشتم و خابم برد...
.
.
.
✤ چشامو اروم اروم باز کرد و یه تکونی خورد و وقتی به خودش اومد دید توی اتاق جیمینه( بیچاره از اتاق جیمین خاطره خوبی نداره )
نشست و به اطراف نگاه میکرد...
تو شوک بود که یهو در باز شد و جیمین اومد توی اتاق ✤
☆ بح بح.. صب به خیر ، پرنسس بیدار شدن
♡ اههه جیمینا شوخی نکن
☆ هه باشه، راه درازی در پیش داریم باید بلند شی و اماده شی
♡ راه دراز؟ کجا باید بریم؟ باز چیکار قراره با من کنی؟
☆ هیچ کار... فقط باید بریم یه جایی
♡ به جز تایید کردن کار دیگه ای نمیتونم بکنم میتونم؟
✤ جیمین خندید و از اتاق بیرون رفت... ✤
{ از تخت پاین اومدم و یه کم فوضولیم گل کرده بود و میخاستم ببینه توی کمد لباسای جیمین چیه و اون تو چی میگذره
سمت کمد رفتم و اروم که صدا نده درش رو باز کردم...
واااااو خدای من این همه کت شلوار به چه درد جیمین میخوره( خوب میپوشه برادر من :/ )
لباسا رو کنار میزدم که با لباس خیلی قشنگی رو به رو شدم
یه پیرهن قرمز با دامن تقریبا کوتا( تا زانو) چین دار مخمل بود
بهشون زل زده بودم که با صدای جیمین به خودم اومدم }
☆ اخخخخ پیداشون کردی؟ ... مثلا میخاستم سوپرایز کنمت
♡ اینا رو از کجا خریدی؟ اصلا اندازه من نمیشه خیلی کوچیکه
☆ هم اندازش مهم نیست که... اینجا خیلی چیزای بیشتری از رود خونه شفا بخش داره بپوش مطمئنم اندازه میشه
♡ نگو که باید با این بیام
☆ دقیقا باید با اون بیای بیب
♡ هوووفففف باشه باشه... برو بیرون
{ لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت
لباسو بر داشتم و رفتم پشت در و پوشیدمش ...
واقعا؟؟؟؟؟ چطوری؟؟؟
خیلی کوچیک بود...
چطوری اندازم شده؟ }
☆ ا/ت پوشیدی؟
♡ ا.... ا.... اره ولی...
☆ ولی نداره دیگه درو باز کن بیام تو ببینمت
۲۲.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.