𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 63
____
ات: از کجا اوردی؟
کوک: اتاق مهمانن*پوکر*
ات:اهاا خب بدش من...
کوک:هعی تو چی فک کردی
دستشو بالا گرفت...نمتونستم زیاد نزدیکش بشم
ات:هیچی فقط بدش همین*خجالت*
کوک:ازم درخواست کن*پوزخند*
ات:اصلان نمیخوام*اخم*
از پشتش دستگیره درو گرفتم کشیدم تا خواستم برم بیرون ...دستمو باز کردمو پلاستیک و گذاشت تو دستمو رفت بیرون
ات:الان من نباید قهر میکردم ؟*تعجب و خنده*
رفتم سمت سرویس و کارهای لازمو انجام دادم...وقتی بیرون اومدم تو اتاق نبود....
و سایلمو یرداشتمو از پله ها پایین رفتم.....
وقتی رفتم پایین کوک روی کاناپه نشسته بود....ی مرد با کت و شلوار ابی روب روش نشسته بود.....
کوک:ات بیا اینجا
ات:چشم
رفتم جلو کنار کوک نشستم....اون مرد شروع ب حرف زدن کرد....
___:سلام خانم جئون
ات:سلام
___: آقای جئون گفتن ک چه علائمی داشتین میخواست..م..
ات: ب خاطر مشروبه
کوک:چی
__:چی
ات:من حساسیت دارم
کوک:پس چرا خوردی
ات:نمیخواستم هایون تنها باشه
کوک:*عصبی*
__:اجازه بدین بیشتر معاینتون کنم
ات: لازم نیست
از روی مبل پاشدم ک دستم کشیده شد و افتادن سرجام
کوک: بهت اجازه ندادم بری*خشم خالص*
__:خانم جئون لطفا همکاری کنید این برای سلامتی خودتونه
شونم و ب کوک تکیه داده بودم یدفعه پشتم خالی شد و افتادم.....ی چیزی زیر سرم بود....
دست کوک بود... پامو صاف کردو پاشد سر پا دستاشو تو جیبش کرد....
ات:چیکار میکنی
اون مرده ی کیف بلند کردو روی میز گذاشت ی گوشی پزشکی دراورد و شروع ب معاینه کردنم کرد..
__:تاحالا احساس ضعف یا سرگیجه داشتی؟
ات:نه
__:سردرد و دل پیچه ؟
ات:اره
___: زخمای گذشته خوب شدن یا هنوز ردشون هست؟
ات:خوب شدن
__: تا حالا شده احساس کنید ضربانتون زیادب بالاست؟
بگم چی اره یا نه بگم کسی ک باعث تمام بدبختیامه باعث بالا رفتن ضربان قلبم میشه...بگم فقط وقتی ب اون نگاه میکنم احساس میکنم قلبم داره کنده میشه؟
اون نمیدونست ک چجوری با قلبم بازی میکنه....
__:خانم جئون؟
ات:من فقط دلم میخواد بخوابم...
__:این بی حالیتون جسمی نیست
ات:میدونم...
پاشدم....و کوک پشت بهم وایساده بود....
__:اگ مشکلی دارید با کسی دربارش صحبت کنید...داخل خودتون حرفاتون دفن نکنید....وقتی ناراحتین بغض نکنید....
اون چی میدونست از زندگی داغون من از کجا میدونستو این حرفا رو میزد....اون نمیدونست من کسیو ندارم....
__:برای کبودیای گردنتون...فک کنم ضربه خورده
ات:مهم نیستن...میتونم برم....
__:تغذیتون مناسب نیست....بیشتر فذا بخورید....الانم بهتره ک استراحت کنید....
ب سمت در عمارت حرکت کرد....
__:اقای جئون میشه باهاتون صحبت کنم
کوک همراهش رفت همونجا روی کاناپه دراز کشیدم.....بعد چند مین چیزی نفهمیدم
𝑃𝐴𝑅𝑇: 63
____
ات: از کجا اوردی؟
کوک: اتاق مهمانن*پوکر*
ات:اهاا خب بدش من...
کوک:هعی تو چی فک کردی
دستشو بالا گرفت...نمتونستم زیاد نزدیکش بشم
ات:هیچی فقط بدش همین*خجالت*
کوک:ازم درخواست کن*پوزخند*
ات:اصلان نمیخوام*اخم*
از پشتش دستگیره درو گرفتم کشیدم تا خواستم برم بیرون ...دستمو باز کردمو پلاستیک و گذاشت تو دستمو رفت بیرون
ات:الان من نباید قهر میکردم ؟*تعجب و خنده*
رفتم سمت سرویس و کارهای لازمو انجام دادم...وقتی بیرون اومدم تو اتاق نبود....
و سایلمو یرداشتمو از پله ها پایین رفتم.....
وقتی رفتم پایین کوک روی کاناپه نشسته بود....ی مرد با کت و شلوار ابی روب روش نشسته بود.....
کوک:ات بیا اینجا
ات:چشم
رفتم جلو کنار کوک نشستم....اون مرد شروع ب حرف زدن کرد....
___:سلام خانم جئون
ات:سلام
___: آقای جئون گفتن ک چه علائمی داشتین میخواست..م..
ات: ب خاطر مشروبه
کوک:چی
__:چی
ات:من حساسیت دارم
کوک:پس چرا خوردی
ات:نمیخواستم هایون تنها باشه
کوک:*عصبی*
__:اجازه بدین بیشتر معاینتون کنم
ات: لازم نیست
از روی مبل پاشدم ک دستم کشیده شد و افتادن سرجام
کوک: بهت اجازه ندادم بری*خشم خالص*
__:خانم جئون لطفا همکاری کنید این برای سلامتی خودتونه
شونم و ب کوک تکیه داده بودم یدفعه پشتم خالی شد و افتادم.....ی چیزی زیر سرم بود....
دست کوک بود... پامو صاف کردو پاشد سر پا دستاشو تو جیبش کرد....
ات:چیکار میکنی
اون مرده ی کیف بلند کردو روی میز گذاشت ی گوشی پزشکی دراورد و شروع ب معاینه کردنم کرد..
__:تاحالا احساس ضعف یا سرگیجه داشتی؟
ات:نه
__:سردرد و دل پیچه ؟
ات:اره
___: زخمای گذشته خوب شدن یا هنوز ردشون هست؟
ات:خوب شدن
__: تا حالا شده احساس کنید ضربانتون زیادب بالاست؟
بگم چی اره یا نه بگم کسی ک باعث تمام بدبختیامه باعث بالا رفتن ضربان قلبم میشه...بگم فقط وقتی ب اون نگاه میکنم احساس میکنم قلبم داره کنده میشه؟
اون نمیدونست ک چجوری با قلبم بازی میکنه....
__:خانم جئون؟
ات:من فقط دلم میخواد بخوابم...
__:این بی حالیتون جسمی نیست
ات:میدونم...
پاشدم....و کوک پشت بهم وایساده بود....
__:اگ مشکلی دارید با کسی دربارش صحبت کنید...داخل خودتون حرفاتون دفن نکنید....وقتی ناراحتین بغض نکنید....
اون چی میدونست از زندگی داغون من از کجا میدونستو این حرفا رو میزد....اون نمیدونست من کسیو ندارم....
__:برای کبودیای گردنتون...فک کنم ضربه خورده
ات:مهم نیستن...میتونم برم....
__:تغذیتون مناسب نیست....بیشتر فذا بخورید....الانم بهتره ک استراحت کنید....
ب سمت در عمارت حرکت کرد....
__:اقای جئون میشه باهاتون صحبت کنم
کوک همراهش رفت همونجا روی کاناپه دراز کشیدم.....بعد چند مین چیزی نفهمیدم
۳۶.۰k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.