عشق کلاسیک 🤎✨
عشق کلاسیک 🤎✨
p14
ویو ا.ت
دیشب که درمورد من و تهیونگ صحبت کردیم پدر پیغام فرستاد تا به پادشاه کیم بگن فردا شب برای صحبت هایی پیششون میایم ولی قبل از اینکه ما پیغام رو بفرستیم پادشاه پیغام داد که فردا شب ما بریم برای همین پدرم پغام دیگری فرستاد تازه دیشب تهیونگ برای من مخفیانه نامه ای فرستاده بود که داخلش نوشته شده بود "امروز ظهر به مرکز شهر بیا تا همدیگر را ببینیم ♡ "با اون قلب آخری که نوشته بود حساب خوشحال شدم الان هم دارم حاضر میشم تا برم مرکز شهر (لباسش و با لباس مهمونی میزارم)
م/ا : کجا به سلامتی
ا.ت : مرکز شهر
یونگی : منم میام
ا.ت : لازم نکرده
بونگی : میخوام آی...
م/ا : آی چی ؟آی کیه ؟
ا.ت : آها می خوای جونگکوک رو ببینی!
یونگی : ها ؟ آها ! آ..رهه ..ههههه!!
ا.ت : زود باش !
م/ا : تنها خور ها رو نگاه کن
تو خیابون
یونگی : چرا گفتی میخوام کوک رو ببینم ؟ و چرا ازم دفاع کردی ؟ این جور چیزا ازت خیلی کم پیدا میشه
ا.ت : به جا تشکر کردنته ! دیر نشده برگشتم خونه به مامان میگم تگه اینقدر ناراضی هستی !
یونگی : گه خوردم ، غلط کردم ، ببخشید ، ازت هم خیلی ممنونم
ا.ت : ببینم ... با آیو چیکار داری ؟؟؟(ریز کردن چشم و خنده شیطانی)
یونگی : هی..هیچی ..فقط ...میگردیم
ا.ت : باش
یونگی : نکنه تو هم با تهیونگ جونت میخوای بری ؟؟؟(تکرار کار خواهرش)
ا.ت : اصلا..به..توچه ...وا
ا.ت و یونگی از هم جداشدن و رفتن پیش مرغ عشق های خودشون ا.ت منتظر تهیونگ بود که متوجه شد که کسی از پشت سر بقلش کرده
ته : چه عجب به ما افتخار دیدار دادی !
ا.ت :این کارا چیه شاید یکی مارو ببینه!
ته : خب ببینه که چی چی میشه مگه
ا.ت : پشت سرت حرف در میارن
ته : مشکلی نیست ماکه داریم ازدواج میکنیم
ا.ت : ا..ازدواج !؟
ته :(ا.ت رو از بقل خودش در آورد و صورتش رو سمت خودش چخوند) فکر کردی امشب چرا پدرم گفته که بیاید نگفته که بیاید باقالی لی ببرید که
ا.ت : مگه به پدرت گفتی ؟
ته : من کاره ای نیستم بابام اول شروع کرد
ا.ت : منم گفتم
ته : میدونم ...چی ؟ تو هم گفتی ! تینجوری که بهتره چرا پیغام ندادین
ا.ت : میخواستیم پیغام رو بدیم که میایم ببینیمتون ...(تعریف کردن ماجرا)
ته :بهتر از این نمیشه !
ا.ت : راست میگی
ته : نظرت چیه بریم برای امشب برات لباس بگیریم ؟
ا.ت : نظرم ...مثبته !
ته : بریم ؟
ا.ت : بریم !
خلاصه که این زوج های عاشق رفتن برای خرید لباس بعد از خرید رفتن رستوران و غذا خوردن بعد از اون به سینما رفتن و به ساعتی رسیدند که باید از هم جدا میشدن و بعد دوباره همدیگر رو میدیدند
ا.ت : خب ... من دیگه باید برم
ته : نه نمیری
ا.ت : نمیتونم
ته : یعنی چی که نمیتونی توی قلب من بمونی ؟
ا.ت : از دست تو (خنده)
ته : باید بری دیگه چند ساعت دیگه میبینمت
ا.ت : بابت امروز ممنون
ته : عه ...اون آیو نیست ؟
ادامه دارد ..
p14
ویو ا.ت
دیشب که درمورد من و تهیونگ صحبت کردیم پدر پیغام فرستاد تا به پادشاه کیم بگن فردا شب برای صحبت هایی پیششون میایم ولی قبل از اینکه ما پیغام رو بفرستیم پادشاه پیغام داد که فردا شب ما بریم برای همین پدرم پغام دیگری فرستاد تازه دیشب تهیونگ برای من مخفیانه نامه ای فرستاده بود که داخلش نوشته شده بود "امروز ظهر به مرکز شهر بیا تا همدیگر را ببینیم ♡ "با اون قلب آخری که نوشته بود حساب خوشحال شدم الان هم دارم حاضر میشم تا برم مرکز شهر (لباسش و با لباس مهمونی میزارم)
م/ا : کجا به سلامتی
ا.ت : مرکز شهر
یونگی : منم میام
ا.ت : لازم نکرده
بونگی : میخوام آی...
م/ا : آی چی ؟آی کیه ؟
ا.ت : آها می خوای جونگکوک رو ببینی!
یونگی : ها ؟ آها ! آ..رهه ..ههههه!!
ا.ت : زود باش !
م/ا : تنها خور ها رو نگاه کن
تو خیابون
یونگی : چرا گفتی میخوام کوک رو ببینم ؟ و چرا ازم دفاع کردی ؟ این جور چیزا ازت خیلی کم پیدا میشه
ا.ت : به جا تشکر کردنته ! دیر نشده برگشتم خونه به مامان میگم تگه اینقدر ناراضی هستی !
یونگی : گه خوردم ، غلط کردم ، ببخشید ، ازت هم خیلی ممنونم
ا.ت : ببینم ... با آیو چیکار داری ؟؟؟(ریز کردن چشم و خنده شیطانی)
یونگی : هی..هیچی ..فقط ...میگردیم
ا.ت : باش
یونگی : نکنه تو هم با تهیونگ جونت میخوای بری ؟؟؟(تکرار کار خواهرش)
ا.ت : اصلا..به..توچه ...وا
ا.ت و یونگی از هم جداشدن و رفتن پیش مرغ عشق های خودشون ا.ت منتظر تهیونگ بود که متوجه شد که کسی از پشت سر بقلش کرده
ته : چه عجب به ما افتخار دیدار دادی !
ا.ت :این کارا چیه شاید یکی مارو ببینه!
ته : خب ببینه که چی چی میشه مگه
ا.ت : پشت سرت حرف در میارن
ته : مشکلی نیست ماکه داریم ازدواج میکنیم
ا.ت : ا..ازدواج !؟
ته :(ا.ت رو از بقل خودش در آورد و صورتش رو سمت خودش چخوند) فکر کردی امشب چرا پدرم گفته که بیاید نگفته که بیاید باقالی لی ببرید که
ا.ت : مگه به پدرت گفتی ؟
ته : من کاره ای نیستم بابام اول شروع کرد
ا.ت : منم گفتم
ته : میدونم ...چی ؟ تو هم گفتی ! تینجوری که بهتره چرا پیغام ندادین
ا.ت : میخواستیم پیغام رو بدیم که میایم ببینیمتون ...(تعریف کردن ماجرا)
ته :بهتر از این نمیشه !
ا.ت : راست میگی
ته : نظرت چیه بریم برای امشب برات لباس بگیریم ؟
ا.ت : نظرم ...مثبته !
ته : بریم ؟
ا.ت : بریم !
خلاصه که این زوج های عاشق رفتن برای خرید لباس بعد از خرید رفتن رستوران و غذا خوردن بعد از اون به سینما رفتن و به ساعتی رسیدند که باید از هم جدا میشدن و بعد دوباره همدیگر رو میدیدند
ا.ت : خب ... من دیگه باید برم
ته : نه نمیری
ا.ت : نمیتونم
ته : یعنی چی که نمیتونی توی قلب من بمونی ؟
ا.ت : از دست تو (خنده)
ته : باید بری دیگه چند ساعت دیگه میبینمت
ا.ت : بابت امروز ممنون
ته : عه ...اون آیو نیست ؟
ادامه دارد ..
۲.۷k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.