عشق کلاسیک 🤎 ✨
عشق کلاسیک 🤎 ✨
p16
ب/ت : خوشحالم این و میشنوم !
بعد از صحبت ها بچها یعنی تهیونگ یونگی و ا.ت رفتن بیرون چون مادر پدر ها کار مهمی داشتن باهم
یونگی : باهم قرار بزارن ؟!...هه
ا.ت :چیش خنده داره ؟
یونگی: اینکه شما ها قبل از اینکه اونا بدونن قرار میراشنین
ته : پس بگو چرا یهو سلفه کردی
یونگی: دقیقا ... شوهر خواهر گلم
ا.ت : چی ؟ دوباره بگو ! تو اهل این چیزا نبودی!
یونگی : میخواستی کر نشی تا بشنوی چی گفتم
ا.ت : چته تو ...
ته : ولش کن آیو پیشش نیست الان یکم بهم ریختس
یونگی : جان ؟ الان چی گفتید ؟
ته : ببخشید من چیزی نگفتم
ا.ت : بعد از این که قرار گذاشتیم میگن ازدواج کنیم برای همین تاریخش و مشخص میکنن
ته : درست میگی
ا.ت : بنظرت تاریخش کی میشه ؟
یونگی : فعلا تو خیالاتتون غرق شید
ا.ت : منظورت ... نکنه دوباره اون و میگی
یونگی : پس چه چیز پیگه ای دارم که بگم ؟
ا.ت : میشه بس کنی
ته : میتونم بپرسم قضیه چیه ؟
یونگی : قضیه خانوادگیه هر وقت وقتش رسید بهت میگیم
ا.ت : دیگه نبینم درموردش حرف بزنی وگرنه به بابا میگم که داری زیاده روی میکنی
یونگی : من اگه به بابا بگم خودش میاد تا باهم بکشیمش بعد الان تو بهش بگی فکر میکنی میاد جلوم و میگیره ؟
ا.ت : آره !
یونگی : به همین خیال باش خواهر کوچولو!
ته : بسه ! بسه ! تمومش کنید امشب باید شاد باشید و بخندید! درسته نمیدونم درمورد چه چیزی حرف میزنید ولی زیاد حرف زدنش هم مشکل به وجود میاره پس ... لطفا...لطفا .... بس کنید !
در همین حالت بودن که مادر ا.ت صداشون کرد تا بیان داخل ، رفتن داخل شام رو خوردن و بعد رفتن خونه ی خودشون
م/ا : راستش رو بگید داشتین تو حیاط درمورد چی حرف میزدین که تهیونگ جلوتون رو گرفت !
یونگی : چیز خاصی نبود
م/ا : من میفهمم وقتی دروغ میگین اگر راستش رو نگین میرم از خود تهیونگ میپرسم
ا.ت : مامان ! فقط داشتیم شوخی میکردیم چرا باور نمیکنی ؟!
م/ا : امید وارم راستش رو بهم گفته باشید
ادامه دارد ...
p16
ب/ت : خوشحالم این و میشنوم !
بعد از صحبت ها بچها یعنی تهیونگ یونگی و ا.ت رفتن بیرون چون مادر پدر ها کار مهمی داشتن باهم
یونگی : باهم قرار بزارن ؟!...هه
ا.ت :چیش خنده داره ؟
یونگی: اینکه شما ها قبل از اینکه اونا بدونن قرار میراشنین
ته : پس بگو چرا یهو سلفه کردی
یونگی: دقیقا ... شوهر خواهر گلم
ا.ت : چی ؟ دوباره بگو ! تو اهل این چیزا نبودی!
یونگی : میخواستی کر نشی تا بشنوی چی گفتم
ا.ت : چته تو ...
ته : ولش کن آیو پیشش نیست الان یکم بهم ریختس
یونگی : جان ؟ الان چی گفتید ؟
ته : ببخشید من چیزی نگفتم
ا.ت : بعد از این که قرار گذاشتیم میگن ازدواج کنیم برای همین تاریخش و مشخص میکنن
ته : درست میگی
ا.ت : بنظرت تاریخش کی میشه ؟
یونگی : فعلا تو خیالاتتون غرق شید
ا.ت : منظورت ... نکنه دوباره اون و میگی
یونگی : پس چه چیز پیگه ای دارم که بگم ؟
ا.ت : میشه بس کنی
ته : میتونم بپرسم قضیه چیه ؟
یونگی : قضیه خانوادگیه هر وقت وقتش رسید بهت میگیم
ا.ت : دیگه نبینم درموردش حرف بزنی وگرنه به بابا میگم که داری زیاده روی میکنی
یونگی : من اگه به بابا بگم خودش میاد تا باهم بکشیمش بعد الان تو بهش بگی فکر میکنی میاد جلوم و میگیره ؟
ا.ت : آره !
یونگی : به همین خیال باش خواهر کوچولو!
ته : بسه ! بسه ! تمومش کنید امشب باید شاد باشید و بخندید! درسته نمیدونم درمورد چه چیزی حرف میزنید ولی زیاد حرف زدنش هم مشکل به وجود میاره پس ... لطفا...لطفا .... بس کنید !
در همین حالت بودن که مادر ا.ت صداشون کرد تا بیان داخل ، رفتن داخل شام رو خوردن و بعد رفتن خونه ی خودشون
م/ا : راستش رو بگید داشتین تو حیاط درمورد چی حرف میزدین که تهیونگ جلوتون رو گرفت !
یونگی : چیز خاصی نبود
م/ا : من میفهمم وقتی دروغ میگین اگر راستش رو نگین میرم از خود تهیونگ میپرسم
ا.ت : مامان ! فقط داشتیم شوخی میکردیم چرا باور نمیکنی ؟!
م/ا : امید وارم راستش رو بهم گفته باشید
ادامه دارد ...
۲۸۶
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.