عشق کلاسیک 🤎 ✨
عشق کلاسیک 🤎 ✨
p15
ته : عه ...اون آیو نیست ؟
ا.ت : چی ؟(پشت سرش رو نگاه کرد ) یونگیااااااااا
بزارید بگم چیشده خب این دوتا یعنی آیو و یونگی داشتن در چهار متری ا.ت همیدیگرو ماچ میکردن
یونگی : ا.ت !؟
ا.ت : شیبال سکیا چرا جلو مننننن ! حداقل میرفتین تو کوچهههههه ! اگه به مامان نگفتمممممم!
یونگی گوه خوردم بیا باصحبت حلش کنیم اوکی ؟!
ا.ت : صحبت به کدفم مگه جا کمه !
آیو : ا.ت یکم عصبانیتت رو کنترل کن
ا.ت : چون فقط تو گفتی وگرنه میرفتم ... این مشت و میزدم تو صورتش (دست هاش رو مشت کرد و برای ترسوندنش یکم رفت جلو بعد تهیونگ هم اومد سد راهش شد)
تهیونگ : امشب و ولش کن
ا.ت : راست میگی ، امشب و ولت میکنم فقط برای اینکه میریم پیش پادشاه صورتت کبود نباشه
ویو خونه
ا.ت داخل خونه همش چشماش رو برای یونگی به یه شکل خاصی در می آورد ، همه رفتن داخل اتاق هاشون و لباس هاشون رو پوشیدن و به سمت قصر حرکت کردن
ب/ت و م/ت : خوش اومدین بفرمایین !
م/ا : خیلی ممنون
ب/ا : نیازی به این همه تدارکات نبود
ب/ت : نمیشه که ، ما شما رو دعوت کردیم و باید هم تدرکات میدیدیم
خلاصه که حسابی باهم بگو بخند کردن تو اون مدت تهیونگ و ا.ت به هم دیگه نگاه میردن و میخندیدن
ب/ا : من حس میکنم شما مارو همین جوری دعوت نکردین ، صحبتی داشتید ؟
ب/ت : مطمئنم که شما هم آرزوتون اینه که عروس و داماد شدن بچههاتون رو ببینید ، درسته ؟
م/ا : معلومه این آرزو همه پرد مادر هاست
م/ا : یادتون هست یکبار با دوتا بچههاتون اومدین ، اون موقع کوچیک بودن درسته ؟
م/ا : بله
ب/ت : تهیونگ ما از اون موقع که دخترتون رو دید به ما میگفت از دخترتون خوشش اومده البته که به قول خودش اون موقع بچه بوده و چیزی نمیدونسته ولی الان ... حسش واقعیه
م/ا : واقعا... چقدر جالب ... دختر ماهم همین جوریه و الان هم اون حس رو داره !
یونگی : پس مبارکه دیگه !
م/ت : درسته مبارکه ! حالا که میبینیم قضیه حل شده نظرتون چیه باهم قرار بزارن ؟
تو این لحظهیونگی یهو یه خنده سلفه مانندی کرد و همه بهش نگاه کردن
یونگی : عا ببخشید گلوم گرفته بود
م/ت : اشکال نداره ... نظرتون رو نگفتید
م/ا : نظری ندارم اگه خودشون میخوان ما مشکلی نداریم
تهیونگ و ا.ت باهم گفتن : مشکلی نیست
ب/ت : خوشحالم این رو میشنوم!
ادامه دارد ...
p15
ته : عه ...اون آیو نیست ؟
ا.ت : چی ؟(پشت سرش رو نگاه کرد ) یونگیااااااااا
بزارید بگم چیشده خب این دوتا یعنی آیو و یونگی داشتن در چهار متری ا.ت همیدیگرو ماچ میکردن
یونگی : ا.ت !؟
ا.ت : شیبال سکیا چرا جلو مننننن ! حداقل میرفتین تو کوچهههههه ! اگه به مامان نگفتمممممم!
یونگی گوه خوردم بیا باصحبت حلش کنیم اوکی ؟!
ا.ت : صحبت به کدفم مگه جا کمه !
آیو : ا.ت یکم عصبانیتت رو کنترل کن
ا.ت : چون فقط تو گفتی وگرنه میرفتم ... این مشت و میزدم تو صورتش (دست هاش رو مشت کرد و برای ترسوندنش یکم رفت جلو بعد تهیونگ هم اومد سد راهش شد)
تهیونگ : امشب و ولش کن
ا.ت : راست میگی ، امشب و ولت میکنم فقط برای اینکه میریم پیش پادشاه صورتت کبود نباشه
ویو خونه
ا.ت داخل خونه همش چشماش رو برای یونگی به یه شکل خاصی در می آورد ، همه رفتن داخل اتاق هاشون و لباس هاشون رو پوشیدن و به سمت قصر حرکت کردن
ب/ت و م/ت : خوش اومدین بفرمایین !
م/ا : خیلی ممنون
ب/ا : نیازی به این همه تدارکات نبود
ب/ت : نمیشه که ، ما شما رو دعوت کردیم و باید هم تدرکات میدیدیم
خلاصه که حسابی باهم بگو بخند کردن تو اون مدت تهیونگ و ا.ت به هم دیگه نگاه میردن و میخندیدن
ب/ا : من حس میکنم شما مارو همین جوری دعوت نکردین ، صحبتی داشتید ؟
ب/ت : مطمئنم که شما هم آرزوتون اینه که عروس و داماد شدن بچههاتون رو ببینید ، درسته ؟
م/ا : معلومه این آرزو همه پرد مادر هاست
م/ا : یادتون هست یکبار با دوتا بچههاتون اومدین ، اون موقع کوچیک بودن درسته ؟
م/ا : بله
ب/ت : تهیونگ ما از اون موقع که دخترتون رو دید به ما میگفت از دخترتون خوشش اومده البته که به قول خودش اون موقع بچه بوده و چیزی نمیدونسته ولی الان ... حسش واقعیه
م/ا : واقعا... چقدر جالب ... دختر ماهم همین جوریه و الان هم اون حس رو داره !
یونگی : پس مبارکه دیگه !
م/ت : درسته مبارکه ! حالا که میبینیم قضیه حل شده نظرتون چیه باهم قرار بزارن ؟
تو این لحظهیونگی یهو یه خنده سلفه مانندی کرد و همه بهش نگاه کردن
یونگی : عا ببخشید گلوم گرفته بود
م/ت : اشکال نداره ... نظرتون رو نگفتید
م/ا : نظری ندارم اگه خودشون میخوان ما مشکلی نداریم
تهیونگ و ا.ت باهم گفتن : مشکلی نیست
ب/ت : خوشحالم این رو میشنوم!
ادامه دارد ...
۳.۹k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.