دو پارتی نامجونی درخواستی:)
بارون یه جور عجیبی میبارید. آروم، ولی سنگین. انگار که خودش هم نمیدونه قرار بوده ملایم باشه یا یه دل سیر تمام شهر رو خیس کنه. هوا خاکستریه، خیابونا خلوتتر از همیشه، و تو… تو تنها نشسته بودی روی اون نیمکتِ سردِ خیس.
دلت گرفته بود. از اون گرفتگیهای سنگین که حتی یه نفس عمیق هم کاری براش نمیکنه. سرت پایین بود، زل زدهای به قطرههایی که روی کفشات جمع میشن و بعد با بیحوصلگی سر میخورن پایین. همهچی یه جور یکنواخت و بیرنگ به نظر میرسید. هیچ چیزی حس نمیشد، هیچ چیزی مهم نبود.
بعد از مدت زیادی که اونجا نشسته بودی و مثل موش آبکشیده شده بودی، یکدفعه متوجه شدی بارون دیگه مستقیم روی صورتت نمیریزه. حس کردی که انگار یه چیزی فرق کرده. بالاخره سرتو بالا میاری، و همون لحظه، یه چتر سیاه بالای سرت میبینی.
کنارت، یه نفر ایستاده. نامجون... مدیر طراحی بخش یک شرکتت.
چند لحظه فقط نگاهش میکنی، اون هم به تو نگاه میکنه. بینتون سکوتیه که انگار هیچ نیازی به شکستن نداره. اما بعد، اون لبخند آرومی میزنه و بدون هیچ تردیدی، روی نیمکت، درست کنار تو میشینه.
نفس عمیقی میکشه، کمی دستاشو توی جیب پالتوش فرو میبره، انگار که داره حرفاشو توی ذهنش مرتب میکنه. بعد، بدون هیچ عجلهای، با صدایی نرم که بین صدای بارون گم نمیشه، میگه: میدونی، همیشه توی دفتر بهت نگاه میکردم. همیشه یه گوشهی خلوت پیدا میکردی، همیشه یه جوری بودی که انگار دنیا رو از یه پنجرهی کوچیک نگاه میکنی، بدون اینکه واقعاً توش باشی...
حرفاش آروم و مطمئن بود، انگار که مدتها منتظر همچین لحظهای بوده. تو چیزی نمیگی، فقط زل میزنی به زمین، اما گوش میدی. اون ادامه میده، صدای بارون مثل یه موسیقی پسزمینهی یکنواخته، اما حرفای نامجون ازش رد میشن، بدون اینکه توی اون یکنواختی غرق بشن : خیلی وقته که تو رو میبینم. همیشه یه جور غم توی نگاهت بود، انگار که دنیا یه جای تاریکتر از چیزی باشه که برای بقیهست. ولی… من همیشه دوست داشتم بدونم اون تاریکی از کجا اومده، همیشه میخواستم بفهمم که چی باعث شده که اون لبخندت، اون نوری که یه روزی شاید بوده، کمکم محو بشه...
حالا دستاشو محکمتر توی جیبش فشار میده، نگاهش کمی پایین میافته، اما حرفاش همچنان جاریه : دلم میخواست کنارت باشم. نه برای اینکه چیزی رو تغییر بدم، نه برای اینکه مجبور کنم که نگاهت عوض شه. فقط برای اینکه کنارت باشم...همین. برای اینکه بدونی یکی هست، کسی که نمیخواد بذاره توی این دنیای عجیب، تنها بمونی !
یه قطره بارون از گوشهی چتر میچکه، روی نیمکت، درست بینتون... مکثی کرد و ادامه داد:
زندگی سخته، میدونم. من دیدم چطور خودتو از همه دور کردی، چطور فکر کردی که اگه تنها باشی، کمتر آسیب میبینی. ولی اینطور نیست. تنهایی فقط آدمو از نور دورتر میکنه، فقط آدمو از هرچیزی که شاید یه روزی امید بده، جدا میکنه!
حرفاش سنگین و صادقه. مثل چیزی که قرار نیست فقط یه دلگرمی گذری باشه. مثل چیزی که اگه قراره گفته بشه، باید بهش باور داشته باشه : نمیخوام بذارم کسی بهت آسیب بزنه!
حالا صداش کمی محکمتر شده. نگاهش رو بالا میاره، بهت زل میزنه، مستقیم، بدون هیچ تردیدی : نمیخوام بذارم هیچچیزی تو رو از خودت دور کنه. تو یه آدم فوقالعادهای، حتی اگه خودت اینو نمیبینی. حتی اگه فکر میکنی که هیچ چیزی ارزش ادامه دادن رو نداره، من میگم که داری اشتباه میکنی...
نفسش رو بیرون میده، چتر رو کمی جابهجا میکنه، انگار که مطمئن بشه تو هنوز کاملاً زیرش هستی و قطرهای روی صورتت نمیریزه : من خیلی وقته که دوستت دارم... خانم یانگ...
حرفش سادهست، ولی تأثیرش عمیقتر از هرچیزی که تا حالا شنیدی. تو ناخودآگاه دستاتو توی جیب پالتوت فشار میدی، یه چیزی توی دلت تکون میخوره، یه چیزی که نمیدونی چیه، ولی قطعاً حسش میکنی
لبخند محوی زد : هر روزی که گذشت، بیشتر فهمیدم که این حس فقط یه چیز گذری نیست. هر بار که دیدمت، مطمئنتر شدم که دلم میخواد کنارت باشم، میخوام حتی اگه دنیات تاریکه، کنارت باشم تا شاید یه کم از اون نور کمرنگو برگردونم...
تو نگاش میکنی، برای اولین بار، مستقیم و بدون هیچ تردیدی... برات سواله که چرا بین همه ی افرادی که تورو ی افسرده ی سرد میبینن، اون بهت علاقه داره و دیدش نسبت به تو انقدر متفاوته...
اون هم متقابلاً بهت چشم دوخت : گه اجازه بدی، میخوام کنارت باشم. میخوام مراقبت کنم، میخوام مطمئن بشم که حتی توی تاریکترین روزات، یه نور کوچیک برات باقی مونده...
دلت گرفته بود. از اون گرفتگیهای سنگین که حتی یه نفس عمیق هم کاری براش نمیکنه. سرت پایین بود، زل زدهای به قطرههایی که روی کفشات جمع میشن و بعد با بیحوصلگی سر میخورن پایین. همهچی یه جور یکنواخت و بیرنگ به نظر میرسید. هیچ چیزی حس نمیشد، هیچ چیزی مهم نبود.
بعد از مدت زیادی که اونجا نشسته بودی و مثل موش آبکشیده شده بودی، یکدفعه متوجه شدی بارون دیگه مستقیم روی صورتت نمیریزه. حس کردی که انگار یه چیزی فرق کرده. بالاخره سرتو بالا میاری، و همون لحظه، یه چتر سیاه بالای سرت میبینی.
کنارت، یه نفر ایستاده. نامجون... مدیر طراحی بخش یک شرکتت.
چند لحظه فقط نگاهش میکنی، اون هم به تو نگاه میکنه. بینتون سکوتیه که انگار هیچ نیازی به شکستن نداره. اما بعد، اون لبخند آرومی میزنه و بدون هیچ تردیدی، روی نیمکت، درست کنار تو میشینه.
نفس عمیقی میکشه، کمی دستاشو توی جیب پالتوش فرو میبره، انگار که داره حرفاشو توی ذهنش مرتب میکنه. بعد، بدون هیچ عجلهای، با صدایی نرم که بین صدای بارون گم نمیشه، میگه: میدونی، همیشه توی دفتر بهت نگاه میکردم. همیشه یه گوشهی خلوت پیدا میکردی، همیشه یه جوری بودی که انگار دنیا رو از یه پنجرهی کوچیک نگاه میکنی، بدون اینکه واقعاً توش باشی...
حرفاش آروم و مطمئن بود، انگار که مدتها منتظر همچین لحظهای بوده. تو چیزی نمیگی، فقط زل میزنی به زمین، اما گوش میدی. اون ادامه میده، صدای بارون مثل یه موسیقی پسزمینهی یکنواخته، اما حرفای نامجون ازش رد میشن، بدون اینکه توی اون یکنواختی غرق بشن : خیلی وقته که تو رو میبینم. همیشه یه جور غم توی نگاهت بود، انگار که دنیا یه جای تاریکتر از چیزی باشه که برای بقیهست. ولی… من همیشه دوست داشتم بدونم اون تاریکی از کجا اومده، همیشه میخواستم بفهمم که چی باعث شده که اون لبخندت، اون نوری که یه روزی شاید بوده، کمکم محو بشه...
حالا دستاشو محکمتر توی جیبش فشار میده، نگاهش کمی پایین میافته، اما حرفاش همچنان جاریه : دلم میخواست کنارت باشم. نه برای اینکه چیزی رو تغییر بدم، نه برای اینکه مجبور کنم که نگاهت عوض شه. فقط برای اینکه کنارت باشم...همین. برای اینکه بدونی یکی هست، کسی که نمیخواد بذاره توی این دنیای عجیب، تنها بمونی !
یه قطره بارون از گوشهی چتر میچکه، روی نیمکت، درست بینتون... مکثی کرد و ادامه داد:
زندگی سخته، میدونم. من دیدم چطور خودتو از همه دور کردی، چطور فکر کردی که اگه تنها باشی، کمتر آسیب میبینی. ولی اینطور نیست. تنهایی فقط آدمو از نور دورتر میکنه، فقط آدمو از هرچیزی که شاید یه روزی امید بده، جدا میکنه!
حرفاش سنگین و صادقه. مثل چیزی که قرار نیست فقط یه دلگرمی گذری باشه. مثل چیزی که اگه قراره گفته بشه، باید بهش باور داشته باشه : نمیخوام بذارم کسی بهت آسیب بزنه!
حالا صداش کمی محکمتر شده. نگاهش رو بالا میاره، بهت زل میزنه، مستقیم، بدون هیچ تردیدی : نمیخوام بذارم هیچچیزی تو رو از خودت دور کنه. تو یه آدم فوقالعادهای، حتی اگه خودت اینو نمیبینی. حتی اگه فکر میکنی که هیچ چیزی ارزش ادامه دادن رو نداره، من میگم که داری اشتباه میکنی...
نفسش رو بیرون میده، چتر رو کمی جابهجا میکنه، انگار که مطمئن بشه تو هنوز کاملاً زیرش هستی و قطرهای روی صورتت نمیریزه : من خیلی وقته که دوستت دارم... خانم یانگ...
حرفش سادهست، ولی تأثیرش عمیقتر از هرچیزی که تا حالا شنیدی. تو ناخودآگاه دستاتو توی جیب پالتوت فشار میدی، یه چیزی توی دلت تکون میخوره، یه چیزی که نمیدونی چیه، ولی قطعاً حسش میکنی
لبخند محوی زد : هر روزی که گذشت، بیشتر فهمیدم که این حس فقط یه چیز گذری نیست. هر بار که دیدمت، مطمئنتر شدم که دلم میخواد کنارت باشم، میخوام حتی اگه دنیات تاریکه، کنارت باشم تا شاید یه کم از اون نور کمرنگو برگردونم...
تو نگاش میکنی، برای اولین بار، مستقیم و بدون هیچ تردیدی... برات سواله که چرا بین همه ی افرادی که تورو ی افسرده ی سرد میبینن، اون بهت علاقه داره و دیدش نسبت به تو انقدر متفاوته...
اون هم متقابلاً بهت چشم دوخت : گه اجازه بدی، میخوام کنارت باشم. میخوام مراقبت کنم، میخوام مطمئن بشم که حتی توی تاریکترین روزات، یه نور کوچیک برات باقی مونده...
- ۱۱.۵k
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط