عشق پر دردسر پارت ۳۱
#نیکا
غذا رو آمده کردم و امیر رو صدا کردم تا بیاد شام بخوریم
دیگه امیدی به برگشتن ممد نداشتم . حالم خیلی بد بود ، چون یه چند روز بود همش حلت تهوع داشتم .
انگار امیر صدامو نشنید ، میخواستم برم بالا تا صداش کنم یک دفعه همه چی مبهم شد سرم گیج رفت دسته پله رو تکیه گاه خودم قرار دادم ام بی فایده بود که یکدفعه همچی تاریک شد و سیاهی مطلق.........
#امیر
میخواستم برای شام پایین برم که صدای افتادن چیزی به گوشم خورد ، با عجله از پله به پایین رفتم و با چیزی که دیدم خون تک رگام جریان نداشت ، نیکا رو بی جون پایین پله ها دیدم بیدرنگ از پله ها پایین رفتم تن بی جون نیکا رو تو بغلم گرفتم و سوار ماشین شدم پام روی روی پدال گاز فشار دادم ، خیلی میترسیدم
اگه چیزیش میشد چی ؟ اونو به نزدیکترین بیمارستان بردم
اونو روی برانکارد گذاشتم
#دکتر
با دیدن مریض گفتم که سریع دستگاه شک رو بیارید
#امیر
با شنیدن این حرف پاهام سست شد
دستم رو از ناراحتی روی شیشه اورژانس کوبیدم و شیشه هزار تیکه شو د دستم غرق خون .......
همه صدا ها برام مبهم بود دکتر به پرستار گفت : گاز استریل و باند بیارن همچی مبهم بود ، جوری که ضربان قلبم به شمارش افتاد
چند ساعت بعد:
#امیر
بعد از چند ساعت نیکا رو به بخش بردن
من کنارش نشستم و خیره به دستگاه شدم ، مراقب بودم که یک وقت ضربانش کم و زیاد نشه
چشای آبیش آرام آرام باز شد
#نیکا
من کجام؟ محمد ، سرم گیج میره
#امیر
نیکا، نیکا خوبی؟
#نیکا
امیر ، محمد کجاست؟
#امیر
محمد، محمد ، نیکا الان استراحت ، چیزی شده؟
نیکا همچی رو برام تعریف کرد
فقط به لب های نیکا خیره شده بودم و بی درنگ بغلش کردم ، اشک های نیکا بی درنگ پی در پی میریخت، خبری از ممد نبود
بعد یک روز نیکا مرخص شد و اومد خونه که دید ممد اونجاست و منتظر اونه
غذا رو آمده کردم و امیر رو صدا کردم تا بیاد شام بخوریم
دیگه امیدی به برگشتن ممد نداشتم . حالم خیلی بد بود ، چون یه چند روز بود همش حلت تهوع داشتم .
انگار امیر صدامو نشنید ، میخواستم برم بالا تا صداش کنم یک دفعه همه چی مبهم شد سرم گیج رفت دسته پله رو تکیه گاه خودم قرار دادم ام بی فایده بود که یکدفعه همچی تاریک شد و سیاهی مطلق.........
#امیر
میخواستم برای شام پایین برم که صدای افتادن چیزی به گوشم خورد ، با عجله از پله به پایین رفتم و با چیزی که دیدم خون تک رگام جریان نداشت ، نیکا رو بی جون پایین پله ها دیدم بیدرنگ از پله ها پایین رفتم تن بی جون نیکا رو تو بغلم گرفتم و سوار ماشین شدم پام روی روی پدال گاز فشار دادم ، خیلی میترسیدم
اگه چیزیش میشد چی ؟ اونو به نزدیکترین بیمارستان بردم
اونو روی برانکارد گذاشتم
#دکتر
با دیدن مریض گفتم که سریع دستگاه شک رو بیارید
#امیر
با شنیدن این حرف پاهام سست شد
دستم رو از ناراحتی روی شیشه اورژانس کوبیدم و شیشه هزار تیکه شو د دستم غرق خون .......
همه صدا ها برام مبهم بود دکتر به پرستار گفت : گاز استریل و باند بیارن همچی مبهم بود ، جوری که ضربان قلبم به شمارش افتاد
چند ساعت بعد:
#امیر
بعد از چند ساعت نیکا رو به بخش بردن
من کنارش نشستم و خیره به دستگاه شدم ، مراقب بودم که یک وقت ضربانش کم و زیاد نشه
چشای آبیش آرام آرام باز شد
#نیکا
من کجام؟ محمد ، سرم گیج میره
#امیر
نیکا، نیکا خوبی؟
#نیکا
امیر ، محمد کجاست؟
#امیر
محمد، محمد ، نیکا الان استراحت ، چیزی شده؟
نیکا همچی رو برام تعریف کرد
فقط به لب های نیکا خیره شده بودم و بی درنگ بغلش کردم ، اشک های نیکا بی درنگ پی در پی میریخت، خبری از ممد نبود
بعد یک روز نیکا مرخص شد و اومد خونه که دید ممد اونجاست و منتظر اونه
۵.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.