پارت۸۸
#پارت۸۸
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
**یه هفته بعد**
تواین چندروز مامان اجازه ندادبرم بیرونوحتی نمیزاشت برم بیمارستانوجرعت مخالفت باهاشونداشتم میترسیدم همچیوبه بابابگه وحالاخربیاروباقالای بارکن
امروزوقتی بابا تلفنی بامامان حرف میزدفهمیدم اکتای بالاخره بهوش اومده چقد دوس داشتم وقتی چشاشوبازمیکنه کنارش باشم ولی مامان همچین اجازه ای بهم نمیدادوبهونه اشم این بودتامردی که باهاش رابطه داشتمونیارم پیشش نمیزاره پاموازدرخونه بیرون بزارم
بابابه گوشه گیریموخونه موندنم شک کرده بودومن هرباریه بهونه جورمیکردم تاکاری به کارم نداشته باشه
چقدخوشحال بودم اکتای حالش خوب شده
چقد دلتنگش بودم حتی حق دیدنشم نداشتم
دوروز پیش به سحرم زنگ زدموگفتم دیگه نمیرم مطب
وبرای خودش کارپیداکنه حقوقشم ریختم
وباصاحب ساختمون حرف زدموقراردادوفسخ کردم
ضرر زیانشم ازم گرفتودوروز نشده کسی روجام گذاشت
میشه گفت تقریباهرچی داشتموبخاطراین رابطه ی ممنوعه واین بچه ازدست دادم
حالاروزای خوبمه مونده تااوج بدبختیم
پنجره روبازکردم هوای سرداسفندماه حالموبهترکرد
خیره به اسمونوهوای ابری ازته دلم دعاکردم هرچه زودترازاین وضعیت نجات پیداکنم
فکرم به سمت اکتای پرکشیدیعنی الان ازم دلخورهه که پیشش نیستم خدامیدونه چه فکرایی راجبم کرده
***************************
**اُکتای**
_پسرم دیگه فکرم پیشت نمونه میرم خونه مطمعنی خودت تنهایی ازپس کارات برمیایی؟
لبخندبی جونی زدم
_بله،تاالانم کلی توزحمت افتادین خودم میتونم بقیشو
_اخه مادردستت
*حرفشوقطع کردم
_دستمم فلج نشده که یکیش سالمه اون یکیم شکسته دیدکه دکترگفت تادوسه هفته دیگه میتونم گچوبازکنم پس بیخودنگران نباشیدمنم استراحت میکنم کاری داشتم بهتون حتمازنگ میزنم
_باشه مادرمواظب خودت باش ازخودت کارنکشیاخب
چادرشوسرش کرد،بی خبری داشت دیوونه ام میکردپس بلافاصله پرسیدم
_ارمغان چیکارمیکنه نمیادعیادتم
بااوردن اسم ارمغان نمیدونم چرا اخم کردوبالحن عصبی گفت
_اونم خونست کارداره حالامیگم بهش اگه دوس داشت میاد
ناخداگاه اخمام رفت توهم هه منوباش فکرمیکردم الان تنهاکسی که داره خودشوبه آبوآتیش میزنه اونه انقدی واسش بی ارزش بودم که به خودش زحمت نداد لاقل یه زنگ بزنه حالموبپرسه،باهمون اخمای درهم گفتم
_نمیخوادبگیدبهش خودش بخوادمیاد
سری تکون دادوچیزی نگفت
_من برم مادرخدافظ
_بروبسلامت
رفتودروپشت سرش بست
روکاناپه درازکشیدم این خونه برام حکم زندانوداشت
درواقع هرجامیرفتم وقتی ارمغان نبود اونجازندان میشدبرام،پوزخندی به افکارم زدم بازم ارمغان لعنت بهت ارمغان اولواخرفکرم تویی
یادمه باصدازدن اسمش بهوش اومدم ولی وقتی کنارخودم ندیدمش حسابی حالم گرفته شد
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
**یه هفته بعد**
تواین چندروز مامان اجازه ندادبرم بیرونوحتی نمیزاشت برم بیمارستانوجرعت مخالفت باهاشونداشتم میترسیدم همچیوبه بابابگه وحالاخربیاروباقالای بارکن
امروزوقتی بابا تلفنی بامامان حرف میزدفهمیدم اکتای بالاخره بهوش اومده چقد دوس داشتم وقتی چشاشوبازمیکنه کنارش باشم ولی مامان همچین اجازه ای بهم نمیدادوبهونه اشم این بودتامردی که باهاش رابطه داشتمونیارم پیشش نمیزاره پاموازدرخونه بیرون بزارم
بابابه گوشه گیریموخونه موندنم شک کرده بودومن هرباریه بهونه جورمیکردم تاکاری به کارم نداشته باشه
چقدخوشحال بودم اکتای حالش خوب شده
چقد دلتنگش بودم حتی حق دیدنشم نداشتم
دوروز پیش به سحرم زنگ زدموگفتم دیگه نمیرم مطب
وبرای خودش کارپیداکنه حقوقشم ریختم
وباصاحب ساختمون حرف زدموقراردادوفسخ کردم
ضرر زیانشم ازم گرفتودوروز نشده کسی روجام گذاشت
میشه گفت تقریباهرچی داشتموبخاطراین رابطه ی ممنوعه واین بچه ازدست دادم
حالاروزای خوبمه مونده تااوج بدبختیم
پنجره روبازکردم هوای سرداسفندماه حالموبهترکرد
خیره به اسمونوهوای ابری ازته دلم دعاکردم هرچه زودترازاین وضعیت نجات پیداکنم
فکرم به سمت اکتای پرکشیدیعنی الان ازم دلخورهه که پیشش نیستم خدامیدونه چه فکرایی راجبم کرده
***************************
**اُکتای**
_پسرم دیگه فکرم پیشت نمونه میرم خونه مطمعنی خودت تنهایی ازپس کارات برمیایی؟
لبخندبی جونی زدم
_بله،تاالانم کلی توزحمت افتادین خودم میتونم بقیشو
_اخه مادردستت
*حرفشوقطع کردم
_دستمم فلج نشده که یکیش سالمه اون یکیم شکسته دیدکه دکترگفت تادوسه هفته دیگه میتونم گچوبازکنم پس بیخودنگران نباشیدمنم استراحت میکنم کاری داشتم بهتون حتمازنگ میزنم
_باشه مادرمواظب خودت باش ازخودت کارنکشیاخب
چادرشوسرش کرد،بی خبری داشت دیوونه ام میکردپس بلافاصله پرسیدم
_ارمغان چیکارمیکنه نمیادعیادتم
بااوردن اسم ارمغان نمیدونم چرا اخم کردوبالحن عصبی گفت
_اونم خونست کارداره حالامیگم بهش اگه دوس داشت میاد
ناخداگاه اخمام رفت توهم هه منوباش فکرمیکردم الان تنهاکسی که داره خودشوبه آبوآتیش میزنه اونه انقدی واسش بی ارزش بودم که به خودش زحمت نداد لاقل یه زنگ بزنه حالموبپرسه،باهمون اخمای درهم گفتم
_نمیخوادبگیدبهش خودش بخوادمیاد
سری تکون دادوچیزی نگفت
_من برم مادرخدافظ
_بروبسلامت
رفتودروپشت سرش بست
روکاناپه درازکشیدم این خونه برام حکم زندانوداشت
درواقع هرجامیرفتم وقتی ارمغان نبود اونجازندان میشدبرام،پوزخندی به افکارم زدم بازم ارمغان لعنت بهت ارمغان اولواخرفکرم تویی
یادمه باصدازدن اسمش بهوش اومدم ولی وقتی کنارخودم ندیدمش حسابی حالم گرفته شد
۲.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.