پارت۸۹
#پارت۸۹
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
مامانشم که هیچی نگفت ازش یه چیزی این وسط مشکوک بود حالایاموضوع به نامزدیش به ایمان ربط داشت یایه چیزی شده بودکه بازم ازش بی خبربودم
دست سالمموروپیشونیم گذاشتم،فکرم به سمت روز تصادف کشیده شدارمغان قراربودموضوعوبه ایمان بگه یعنی تاالان گفته بودیانه
****************
*ارمغان*
مامان بامواخذه نگام کردوگفت
_خب ارمغان خانم گفتی تااکتای مرخص نشده موضوعوبازنکنم الان دیگه بهونه ات چیه کی قراراون بیشرفوبهم معرفی کنی
پوف کلافه ای کشیدم بازشروع کرد درد خودم ازیه طرف مامانم شده بودقوزبالاقوز
_مامان میشه خواهش کنم یه مدت بهم زمان بدی
باحرص توپید
_تاکی بهت زمان بدم ارمغان تاوقتیکه اون بی همچیزفرارکنه بزنه زیرهمچی یاتازمانیکه شکمت تادهنت بیادبالا هان
سرموپایین انداختم حرفی نداشتم بزنم
ازجاش بلندشدوباتهدیدگفت
_یاتااخرهفته به اون مردتیکه میگی میادخواستگاریت یابچه رومیندازی میری ترمیم حرف اخرمه
باناباوری نگاش کردم یه مادرچقدمیتونست سنگ دل باشه که همچین حرفی بزنه
شوکه اسمشوصدازدم
_مامان
_مامانوکوفت همینکه گفتم تاالانم به بابات چیزی نگفتم تاتوخونه جنگ نشه تاسکته نکنه خونش بیوافته گردنت
روپسرمردم الکی عیب گذاشتم گفتم فلانه بهمانه تاگیرنده نامزدیتویهوچرابهم زدی پس بزاردهنم بسته بمونه کاری که گفتموبکن یامیگی بیادخواستگاری یاسقط میکنی بعدخودم میبرمت ترمیم
به دنباله ی حرفش ازاشپزخونه زدبیرون غرورم ارزشم همگی خوردشد بابیچارگی زدم زیرگریه
مامان من بودانقدسنگدل حرف میزدبخاطرابروش یعنی ابروش مهم ترازبچه اش بودکاش میمردمواین روزارونمیدیدم
تحت هیچ شرایطی من بچموسقط نمیکردم تاالانم شایدبخاطراون بودهه که دووم اوردم شایدبخاطروجوداون بودهه که خدابهم انگیزه برای نفس کشیدن میداده
باحالی خراب دوباره راهی اتاقم شدم
تنهاکارم شده بود دولقمه غذاخوردن تابچم اسیب نبینه بعدم گریه وخواب
**امروز مهلتم تموم شده بودروتخت زانوهاموبغل کرده بودمواروم گریه میکردم به بخت بدم که دربازشدومامان اومدتومثل جلادی که میخوادجون کسیوبگیره نگام میکرد
_فکراتوکردی
بابغض صداش زدم_مامان
خودشم بغض داشت متوجه ی ناراحتیش بودم ولی سعی میکرد دلش به حالم نسوزه
_مامانو چی هان،میادخواستگاریت یانه
سری به نشونه ی منفی تکون دادم که
بااخم گفت _من میرم لباس بپوشم توام بهتره حاضرشی میدونستم قرارنیست پسره پشت گندی که زده وایسه واسه همین ازیه دکترغیرقانونی وقت گرفتم واسه سقط بزورتونستم یه وقت ازش بگیرم پس زودحاضرشوتاوقتمونوبه یکی دیگه نداده
*هاجو واج نگاش میکردم که ازاتاق بیرون رفت
نه من نمیزارم بچموبکشن دستموروشکمم گذاشتم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
مامانشم که هیچی نگفت ازش یه چیزی این وسط مشکوک بود حالایاموضوع به نامزدیش به ایمان ربط داشت یایه چیزی شده بودکه بازم ازش بی خبربودم
دست سالمموروپیشونیم گذاشتم،فکرم به سمت روز تصادف کشیده شدارمغان قراربودموضوعوبه ایمان بگه یعنی تاالان گفته بودیانه
****************
*ارمغان*
مامان بامواخذه نگام کردوگفت
_خب ارمغان خانم گفتی تااکتای مرخص نشده موضوعوبازنکنم الان دیگه بهونه ات چیه کی قراراون بیشرفوبهم معرفی کنی
پوف کلافه ای کشیدم بازشروع کرد درد خودم ازیه طرف مامانم شده بودقوزبالاقوز
_مامان میشه خواهش کنم یه مدت بهم زمان بدی
باحرص توپید
_تاکی بهت زمان بدم ارمغان تاوقتیکه اون بی همچیزفرارکنه بزنه زیرهمچی یاتازمانیکه شکمت تادهنت بیادبالا هان
سرموپایین انداختم حرفی نداشتم بزنم
ازجاش بلندشدوباتهدیدگفت
_یاتااخرهفته به اون مردتیکه میگی میادخواستگاریت یابچه رومیندازی میری ترمیم حرف اخرمه
باناباوری نگاش کردم یه مادرچقدمیتونست سنگ دل باشه که همچین حرفی بزنه
شوکه اسمشوصدازدم
_مامان
_مامانوکوفت همینکه گفتم تاالانم به بابات چیزی نگفتم تاتوخونه جنگ نشه تاسکته نکنه خونش بیوافته گردنت
روپسرمردم الکی عیب گذاشتم گفتم فلانه بهمانه تاگیرنده نامزدیتویهوچرابهم زدی پس بزاردهنم بسته بمونه کاری که گفتموبکن یامیگی بیادخواستگاری یاسقط میکنی بعدخودم میبرمت ترمیم
به دنباله ی حرفش ازاشپزخونه زدبیرون غرورم ارزشم همگی خوردشد بابیچارگی زدم زیرگریه
مامان من بودانقدسنگدل حرف میزدبخاطرابروش یعنی ابروش مهم ترازبچه اش بودکاش میمردمواین روزارونمیدیدم
تحت هیچ شرایطی من بچموسقط نمیکردم تاالانم شایدبخاطراون بودهه که دووم اوردم شایدبخاطروجوداون بودهه که خدابهم انگیزه برای نفس کشیدن میداده
باحالی خراب دوباره راهی اتاقم شدم
تنهاکارم شده بود دولقمه غذاخوردن تابچم اسیب نبینه بعدم گریه وخواب
**امروز مهلتم تموم شده بودروتخت زانوهاموبغل کرده بودمواروم گریه میکردم به بخت بدم که دربازشدومامان اومدتومثل جلادی که میخوادجون کسیوبگیره نگام میکرد
_فکراتوکردی
بابغض صداش زدم_مامان
خودشم بغض داشت متوجه ی ناراحتیش بودم ولی سعی میکرد دلش به حالم نسوزه
_مامانو چی هان،میادخواستگاریت یانه
سری به نشونه ی منفی تکون دادم که
بااخم گفت _من میرم لباس بپوشم توام بهتره حاضرشی میدونستم قرارنیست پسره پشت گندی که زده وایسه واسه همین ازیه دکترغیرقانونی وقت گرفتم واسه سقط بزورتونستم یه وقت ازش بگیرم پس زودحاضرشوتاوقتمونوبه یکی دیگه نداده
*هاجو واج نگاش میکردم که ازاتاق بیرون رفت
نه من نمیزارم بچموبکشن دستموروشکمم گذاشتم
۲.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.