پارت۸۷
#پارت۸۷
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
ادامه داد
_بازم تاکیدمیکنم بدنت خیلی ضعیفه دخترم غذاهای مقوی بخور استرسوازخودت دورکن،خیلی زودم بروپیش یه دکترزنان سونو بده
ازنگرانیشولحن پدرانه اش لبخندی رولبم نشست
_خیلی ممنونم میشه بدونم وضعیت اکتای درچه حاله
شروع به معاینه کردوگفت
_خداروشکرخطر رفع شده مابرای احتیاط چندروز دیگه ام توکمای مصنوعی نگهش میداریم تاتکون نخوره وبعدکه مطمعن شیم خطری تهدیدش نمیکنه ازتوکمادرش میاریم خدایاشکرت همینم جای شکروامید داشت
_خیلی ممنونم اقای دکتر
_خواهش میکنم توام بهتره بری خونه استراحت کنی بعدخواستی دوباره بیا
خواستم مخالفت کنم که چشمم به سرو وضعم افتادحسابی سرو وضعم خراب بود
بی حرف سری تکون دادموازاتاق خارج شدم
مامان داشت بانگارحرف میزد متوجه من که شدن نگارخدافظی کوتاهی کردازمامانورفت
باغم رفتنشونگاه میکردم که مامان گفت
_این چندروز کلی توزحمت افتادن هم اون هم داداشش منتظربودتوبهوش بیایی برهه الانم رفت گفت بهت بگم دیگه بهش زنگ نزنی ایمانم بهم زنگ زدگفت دیروزرفته محضروصیغه وصیغه نامه رو باطل کرده مهرتم یه شاخه گل بودکه یه دسته گل فرستادبرات همونی که بغل تخت بود
ناراحت سری تکون دادم که گفت
_زودبه اون بیشرف بگوبیادتکلیفتومشخص کنه بابات بفهمه همه امونومیکشه تاخون راه ننداختی این موضوعوحلوفصلش کن
خواستم حرفی بزنم که روشوبرگردوندورفت نشست روصندلی،هعی،وسایلموازاتاقی که توش بستری بودم برداشتم تابرم خونه یه دوش بگیرم
نگاهم که به دسته گل ایمان افتاداهی کشیدموباناراحتی ازاتاق بیرون اومدم
رسیدم خونه پول تاکسیوحساب کردمورفتم تو
یه دوش گرفتم حوله لباسیموپوشیدمودرازکشیدم روتخت به قدری خسته بودم که بدون اینکه لباس بپوشم خوابم برد
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
ادامه داد
_بازم تاکیدمیکنم بدنت خیلی ضعیفه دخترم غذاهای مقوی بخور استرسوازخودت دورکن،خیلی زودم بروپیش یه دکترزنان سونو بده
ازنگرانیشولحن پدرانه اش لبخندی رولبم نشست
_خیلی ممنونم میشه بدونم وضعیت اکتای درچه حاله
شروع به معاینه کردوگفت
_خداروشکرخطر رفع شده مابرای احتیاط چندروز دیگه ام توکمای مصنوعی نگهش میداریم تاتکون نخوره وبعدکه مطمعن شیم خطری تهدیدش نمیکنه ازتوکمادرش میاریم خدایاشکرت همینم جای شکروامید داشت
_خیلی ممنونم اقای دکتر
_خواهش میکنم توام بهتره بری خونه استراحت کنی بعدخواستی دوباره بیا
خواستم مخالفت کنم که چشمم به سرو وضعم افتادحسابی سرو وضعم خراب بود
بی حرف سری تکون دادموازاتاق خارج شدم
مامان داشت بانگارحرف میزد متوجه من که شدن نگارخدافظی کوتاهی کردازمامانورفت
باغم رفتنشونگاه میکردم که مامان گفت
_این چندروز کلی توزحمت افتادن هم اون هم داداشش منتظربودتوبهوش بیایی برهه الانم رفت گفت بهت بگم دیگه بهش زنگ نزنی ایمانم بهم زنگ زدگفت دیروزرفته محضروصیغه وصیغه نامه رو باطل کرده مهرتم یه شاخه گل بودکه یه دسته گل فرستادبرات همونی که بغل تخت بود
ناراحت سری تکون دادم که گفت
_زودبه اون بیشرف بگوبیادتکلیفتومشخص کنه بابات بفهمه همه امونومیکشه تاخون راه ننداختی این موضوعوحلوفصلش کن
خواستم حرفی بزنم که روشوبرگردوندورفت نشست روصندلی،هعی،وسایلموازاتاقی که توش بستری بودم برداشتم تابرم خونه یه دوش بگیرم
نگاهم که به دسته گل ایمان افتاداهی کشیدموباناراحتی ازاتاق بیرون اومدم
رسیدم خونه پول تاکسیوحساب کردمورفتم تو
یه دوش گرفتم حوله لباسیموپوشیدمودرازکشیدم روتخت به قدری خسته بودم که بدون اینکه لباس بپوشم خوابم برد
۱.۸k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.