𝓟𝓪𝓻𝓽 68 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 68 🥺🤍🖇️
ا/ت : چرا بهم نگفتی
مکس : یادم رفت...بیا بریم
یجای کار گیر بود یه چیزی رو ازم قایم میکه این مشخصه ، دستمو گرفت و کشید سمت سالن به سالن نگاه کردم همه جا بهم ریخته بود
ا/ت : اینجا چرا اینطوریه
مکس : چیزی نیست
ا/ت : مکس داری ازم یه چیزی رو قایم میکنی
مکس : چیزی رو...قایم نمیکنم ا/ت
ا/ت : داری دروغ میگی
مکس : دروغ نمیگم
به چشماش نگاه کردم داشت دروغ میگفت
مکس : دیر وقته برو بخواب دیگه
ا/ت : میدونم داری یه چیزی رو ازم قایم میکنی ولی باشه شبت بخیر
رفتم سمت اتاقم
مکس : ا/ت
وایسادم
مکس : آره یه چیزی هست
برگشتم سمتش
ا/ت : چی ؟
مکس : بیا بشین بهت میگم
نشست رو مبل به بغلش اشاره کرد که برم بشینم رفتم کنارش نشستم
ا/ت : خب
مکس : ا/ت خب.. من چند روز پیش یه آزمایشی دادم
ا/ت : نکنه اتفاقی برات افتاده؟
مکس : نه نه اتفاقی نیوفتاده برای یه چیز دیگه آزمایش دادم
ا/ت : برای چی؟
مکس : آزمایش دی ان ای دادم
بهش زل زدم
خندید
مکس : اونطوری که بهم زل میزنی من دست و پامو گم میکنم
خندیدم و به زمین خیره شدم
ا/ت : خوبه؟
مکس : آره
ا/ت : خب بقیش
مکس : خب آزمایش به تو هم مربوط میشه
ا/ت : چی؟...چرا؟
مکس : م وقتی بچه بودم کوچیک بودم یادمه که یه خواهر داشتم اون تازه بدنیا اومده بود خیلی خوشگل بود بهش حسودی میکردم اما خیلی دوسش داشتم میشه گفت وابستش شده بودم یه شب کنارش خوابیده بودم اون خواب بود منم خواب بودم وقتی چشمامو باز کردم چند تا مرد سیاه پوش بودن خواهرمو بردن یکیشون جلوی دهنمو گرفته بود نمیزاشت داد بزنم بعدم که فرار کرد داد زدم ولی دیگه فایده نداشت اونو برده بودن
باورم نمیشه همچین اتفاقی براش افتاده دستاشو گرفتم و بهش نگاه کردم
ا/ت : واقعا؟
مکس : هوم
ا/ت : خب بعد چیشد؟
مکس : از اون روز خیلی میگذره سال های زیادی میگذره خیلی دنبالش گشتم تا چند روز پیش هم دنبالش بودم تا اینکه پیداش کردم
ا/ت : خیلی خوشحال شدم اون کیه؟ من میشناسمش؟
مکس : آره خیلی خوبم میشناسیش
ا/ت : خب کیه
مکس : .... خودتی .. تویی ا/ت
منم؟ اما من که برادری نداشتم این امکان نداره
مکس : میدونم این سخته که بهت بگم ولی مادر و پدرت... ناتنی بودن
یعنی چی؟ نه نه این درست نیست
ا/ت : امکان نداره
مکس : چرا ا/ت من تست دی ان ای دادم تو همون خواهر منی ا/ت
ا/ت : یه اشتباهی شده امکان نداره مادر پدر من ناتنی نبودن نه
مکس : ا/ت باور کن من بهت دروغ نمیگم برگش هست وایسا بیارم
رفت تو اتاق این امکان نداره نباید این طوری بشه... یه برگه جلوم گرفت
مکس : بیا اینو ببین
برگه رو ازش گرفتم و بهش نگاه کردم جواب مثبت بود جلوم رو زانوهاش نشست و دستامو گرفت چشماش پُر شده بود
مکس : ا/ت خیلی دلم میخواست اینو زود تر بهت بگم ولی میترسیدم میترسیدم که از اینجا بری و برای همیشه ترکم کنی ا/ت من سالهاس دارم دنبالت میگردم شانسم باهام یار بوده میشه گفت خودت کاری کردی که پیدات کنم
فقط بهش خیره شده بودم بلند شدم اونم بلند شد بغلش کردم اونم متقابلا بغلم کرد
مکس : از اینجا نمیری دیگه مگه نه؟
ا/ت : نه نمیرم هیچ وقت
محکم تر بغلم کرد
مکس : دیگه هیچ وقت نمیزارم کسی ازم بگیرتت
چقدر مهربونه
ا/ت : ممنونم
مکس : چرا
ا/ت : اینکه پیدام کردی و وارد زندگیم شدی
مکس : منم خوشحالم عزیزم
...........
مکس ویو
بهش نگاه کردم خوابش برده بود پتورو روش کشیدم ، سرشو بوسیدم و بهش خیره شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود خوابش میومد اوردمش اتاقش خوابید منم کنارش خوابیدم و بغلش کردم همونطوری خوابش برد منم بهش زل زدم..اون 3 تا آدم که اومدن بخاطر این بود که بفهمن ا/ت اینجا هست یا نه من میدونستم بهم خبر داده بودن میدونستم ولی چون خسته شده بودم نشسته بودم رو تخت تا یکم بهتر بشم تا اینکه ا/ت اومد و گفت که اومدن سریع باید قایمش میکردم
*فلش بک به زمانی که اون 3 نفر اومدن داخل خونه*
مکس ویو
مطمعن شدم ا/ت قایم شده دوییدم داخل سالن برقارو روشن کردم کتابمو دستم گرفتم و نشستم رو کاناپه صدای در اومد فهمیدم اومدن داخل
ا/ت : چرا بهم نگفتی
مکس : یادم رفت...بیا بریم
یجای کار گیر بود یه چیزی رو ازم قایم میکه این مشخصه ، دستمو گرفت و کشید سمت سالن به سالن نگاه کردم همه جا بهم ریخته بود
ا/ت : اینجا چرا اینطوریه
مکس : چیزی نیست
ا/ت : مکس داری ازم یه چیزی رو قایم میکنی
مکس : چیزی رو...قایم نمیکنم ا/ت
ا/ت : داری دروغ میگی
مکس : دروغ نمیگم
به چشماش نگاه کردم داشت دروغ میگفت
مکس : دیر وقته برو بخواب دیگه
ا/ت : میدونم داری یه چیزی رو ازم قایم میکنی ولی باشه شبت بخیر
رفتم سمت اتاقم
مکس : ا/ت
وایسادم
مکس : آره یه چیزی هست
برگشتم سمتش
ا/ت : چی ؟
مکس : بیا بشین بهت میگم
نشست رو مبل به بغلش اشاره کرد که برم بشینم رفتم کنارش نشستم
ا/ت : خب
مکس : ا/ت خب.. من چند روز پیش یه آزمایشی دادم
ا/ت : نکنه اتفاقی برات افتاده؟
مکس : نه نه اتفاقی نیوفتاده برای یه چیز دیگه آزمایش دادم
ا/ت : برای چی؟
مکس : آزمایش دی ان ای دادم
بهش زل زدم
خندید
مکس : اونطوری که بهم زل میزنی من دست و پامو گم میکنم
خندیدم و به زمین خیره شدم
ا/ت : خوبه؟
مکس : آره
ا/ت : خب بقیش
مکس : خب آزمایش به تو هم مربوط میشه
ا/ت : چی؟...چرا؟
مکس : م وقتی بچه بودم کوچیک بودم یادمه که یه خواهر داشتم اون تازه بدنیا اومده بود خیلی خوشگل بود بهش حسودی میکردم اما خیلی دوسش داشتم میشه گفت وابستش شده بودم یه شب کنارش خوابیده بودم اون خواب بود منم خواب بودم وقتی چشمامو باز کردم چند تا مرد سیاه پوش بودن خواهرمو بردن یکیشون جلوی دهنمو گرفته بود نمیزاشت داد بزنم بعدم که فرار کرد داد زدم ولی دیگه فایده نداشت اونو برده بودن
باورم نمیشه همچین اتفاقی براش افتاده دستاشو گرفتم و بهش نگاه کردم
ا/ت : واقعا؟
مکس : هوم
ا/ت : خب بعد چیشد؟
مکس : از اون روز خیلی میگذره سال های زیادی میگذره خیلی دنبالش گشتم تا چند روز پیش هم دنبالش بودم تا اینکه پیداش کردم
ا/ت : خیلی خوشحال شدم اون کیه؟ من میشناسمش؟
مکس : آره خیلی خوبم میشناسیش
ا/ت : خب کیه
مکس : .... خودتی .. تویی ا/ت
منم؟ اما من که برادری نداشتم این امکان نداره
مکس : میدونم این سخته که بهت بگم ولی مادر و پدرت... ناتنی بودن
یعنی چی؟ نه نه این درست نیست
ا/ت : امکان نداره
مکس : چرا ا/ت من تست دی ان ای دادم تو همون خواهر منی ا/ت
ا/ت : یه اشتباهی شده امکان نداره مادر پدر من ناتنی نبودن نه
مکس : ا/ت باور کن من بهت دروغ نمیگم برگش هست وایسا بیارم
رفت تو اتاق این امکان نداره نباید این طوری بشه... یه برگه جلوم گرفت
مکس : بیا اینو ببین
برگه رو ازش گرفتم و بهش نگاه کردم جواب مثبت بود جلوم رو زانوهاش نشست و دستامو گرفت چشماش پُر شده بود
مکس : ا/ت خیلی دلم میخواست اینو زود تر بهت بگم ولی میترسیدم میترسیدم که از اینجا بری و برای همیشه ترکم کنی ا/ت من سالهاس دارم دنبالت میگردم شانسم باهام یار بوده میشه گفت خودت کاری کردی که پیدات کنم
فقط بهش خیره شده بودم بلند شدم اونم بلند شد بغلش کردم اونم متقابلا بغلم کرد
مکس : از اینجا نمیری دیگه مگه نه؟
ا/ت : نه نمیرم هیچ وقت
محکم تر بغلم کرد
مکس : دیگه هیچ وقت نمیزارم کسی ازم بگیرتت
چقدر مهربونه
ا/ت : ممنونم
مکس : چرا
ا/ت : اینکه پیدام کردی و وارد زندگیم شدی
مکس : منم خوشحالم عزیزم
...........
مکس ویو
بهش نگاه کردم خوابش برده بود پتورو روش کشیدم ، سرشو بوسیدم و بهش خیره شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود خوابش میومد اوردمش اتاقش خوابید منم کنارش خوابیدم و بغلش کردم همونطوری خوابش برد منم بهش زل زدم..اون 3 تا آدم که اومدن بخاطر این بود که بفهمن ا/ت اینجا هست یا نه من میدونستم بهم خبر داده بودن میدونستم ولی چون خسته شده بودم نشسته بودم رو تخت تا یکم بهتر بشم تا اینکه ا/ت اومد و گفت که اومدن سریع باید قایمش میکردم
*فلش بک به زمانی که اون 3 نفر اومدن داخل خونه*
مکس ویو
مطمعن شدم ا/ت قایم شده دوییدم داخل سالن برقارو روشن کردم کتابمو دستم گرفتم و نشستم رو کاناپه صدای در اومد فهمیدم اومدن داخل
۱۹۴.۳k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.