رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۴۸
داشت حرف میزد ک بالشتو پرت کردم تو سرش
نیشخندی زدم و گفتم:
_نشونه گیریم حرف نداشت
نگاهم به آرش افتاد اصلا حواسش نبود و به دایی یه جوره بد خیره بود.
یهو صدای در اومد.
کسی به جز من داخل اتاق نبود.
در باز شد و ستایش اومد داخل
رو به آرش گفت:
+بیا کارت دارم. راستی سارا دونفر به اسم آوا و رامتین میخوان بیان دیدنت اجازشو بدم؟
خواستم جواب بدم ک شایان زودتر از من گفت:
-آوا رو بزار بیاد ولی رامتین رو نه!
چیزی نگفتم و با سر حرف شایان رو تایید کردم.
ستایش همراه با آرش بیرون رفتن و اوا داخل اومد.
_آوا!!
یهو بلند شدم که پهلوم تیر کشید.
_آخ
شایان صداش دراومد.
-چیکار میکنی دختره خـ.ل و چـ.ل تیر خوردی
محلی به حرفش ندادم و آوا رو
بغـ.ل کردم و آروم بوسـ.ـیدمش.
چشاش اشکی بود.
با صدایی لرزون گفت:
+خوبی؟...
سری تکون دادم.
خواستم جو عوض بشه لب زدم:
_راستی اون آقا پسری که گفتی دوسش داری کیه؟
نیشخندی هم پشت سرش زدم.
دستشو روی لـ.بم گذاشت.
و آروم ساکتی گفت.
شایان جلو اومد.
با خنده گفت:
-پس آوا خانوم یکیو دوست داره!
+نه..چیزه..
_کیه کیه کیه بگو آوا جون من...ـ
با خجالت گفت:
+میشناسیدش..
مشغول حدس زدن بودیم که رامتین وارد اتاق شد،
عصبی بود...
داشت حرف میزد ک بالشتو پرت کردم تو سرش
نیشخندی زدم و گفتم:
_نشونه گیریم حرف نداشت
نگاهم به آرش افتاد اصلا حواسش نبود و به دایی یه جوره بد خیره بود.
یهو صدای در اومد.
کسی به جز من داخل اتاق نبود.
در باز شد و ستایش اومد داخل
رو به آرش گفت:
+بیا کارت دارم. راستی سارا دونفر به اسم آوا و رامتین میخوان بیان دیدنت اجازشو بدم؟
خواستم جواب بدم ک شایان زودتر از من گفت:
-آوا رو بزار بیاد ولی رامتین رو نه!
چیزی نگفتم و با سر حرف شایان رو تایید کردم.
ستایش همراه با آرش بیرون رفتن و اوا داخل اومد.
_آوا!!
یهو بلند شدم که پهلوم تیر کشید.
_آخ
شایان صداش دراومد.
-چیکار میکنی دختره خـ.ل و چـ.ل تیر خوردی
محلی به حرفش ندادم و آوا رو
بغـ.ل کردم و آروم بوسـ.ـیدمش.
چشاش اشکی بود.
با صدایی لرزون گفت:
+خوبی؟...
سری تکون دادم.
خواستم جو عوض بشه لب زدم:
_راستی اون آقا پسری که گفتی دوسش داری کیه؟
نیشخندی هم پشت سرش زدم.
دستشو روی لـ.بم گذاشت.
و آروم ساکتی گفت.
شایان جلو اومد.
با خنده گفت:
-پس آوا خانوم یکیو دوست داره!
+نه..چیزه..
_کیه کیه کیه بگو آوا جون من...ـ
با خجالت گفت:
+میشناسیدش..
مشغول حدس زدن بودیم که رامتین وارد اتاق شد،
عصبی بود...
۴.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.