عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
#Part_ 40
تهیونگ بود ....یکم رفتم عقب .....
+ تو اینجا چی کار میکنی؟!(بی جون)
=معذرت میخوام ات ....اما جونکوک.....(ات پرید وسط حرفش.....)
+ جونکوک هم اومده؟!(بی جون)
=ات معذرت می.....
+نمیخوام اون صدای مزخرفِت رو بشنوم.......
با همون حالم که اگر خودم رو نگه نمیداشتم افتاده بودم زمین محکم در رو بستم .....
داشتم میرفتم سمت حال که یهو در شکست .....
ویو تهیونگ:
ات قبل از اینکه بزاره حرفم رو بزنم در رو محکم بست....رفتم سمت جونکوک،
= گفتم که اون الان دل خوشی ازت نداره بیا بریم بعدا که یکم حالش خوب......
_ نه ! در رو بِشکن!
= هی هی ...پسر دیوونه شدی ؟!
_ گفتم در رو بِشکن(داد)
= جونکوک.....
_ گفتم بِشکن(عربده)
= ب...باشه،
=(سمت بادیگاردا) در رو بشکنین.....
بادیگاردا: چشم ،
ویو ات :
با شکستن در پاهام سست شد و نشستم زمین و به طور واقعی داشتم جون میدادم که یه نفر اومد بالای سرم ....با چشایی که هر لحظه ممکن بود بسته بشه به بالا سرم نگاه کردم و جونکوک رو دیدم ....سیاهییییی.....
ویو جونکوک:
بادیگاردا در رو شکستن و سریع رفتم داخل خونه ات که....ات رو با بدن بی جون تو حال دیدم دوییدم طرفش ...ات با همون بدن بی جون سرش رو بالا آورد و نگاه کرد توی صورت و بعد از هوش رفت .....سریع براید استایل بغلش کردم و دوییدم طرف ماشین ....
_ تهیونگ ماشین رو روشن کن بریم (نگران)
= چی شده ....چرا ات بیهوشه؟!(نگران)
_ گفتم روشن کن بریم بیمارستان ...زود باش(داد و نگران)
تهیونگ ماشین رو روشن کرد و رفتیم بیمارستان ......
ادامه دارد.......
#Part_ 40
تهیونگ بود ....یکم رفتم عقب .....
+ تو اینجا چی کار میکنی؟!(بی جون)
=معذرت میخوام ات ....اما جونکوک.....(ات پرید وسط حرفش.....)
+ جونکوک هم اومده؟!(بی جون)
=ات معذرت می.....
+نمیخوام اون صدای مزخرفِت رو بشنوم.......
با همون حالم که اگر خودم رو نگه نمیداشتم افتاده بودم زمین محکم در رو بستم .....
داشتم میرفتم سمت حال که یهو در شکست .....
ویو تهیونگ:
ات قبل از اینکه بزاره حرفم رو بزنم در رو محکم بست....رفتم سمت جونکوک،
= گفتم که اون الان دل خوشی ازت نداره بیا بریم بعدا که یکم حالش خوب......
_ نه ! در رو بِشکن!
= هی هی ...پسر دیوونه شدی ؟!
_ گفتم در رو بِشکن(داد)
= جونکوک.....
_ گفتم بِشکن(عربده)
= ب...باشه،
=(سمت بادیگاردا) در رو بشکنین.....
بادیگاردا: چشم ،
ویو ات :
با شکستن در پاهام سست شد و نشستم زمین و به طور واقعی داشتم جون میدادم که یه نفر اومد بالای سرم ....با چشایی که هر لحظه ممکن بود بسته بشه به بالا سرم نگاه کردم و جونکوک رو دیدم ....سیاهییییی.....
ویو جونکوک:
بادیگاردا در رو شکستن و سریع رفتم داخل خونه ات که....ات رو با بدن بی جون تو حال دیدم دوییدم طرفش ...ات با همون بدن بی جون سرش رو بالا آورد و نگاه کرد توی صورت و بعد از هوش رفت .....سریع براید استایل بغلش کردم و دوییدم طرف ماشین ....
_ تهیونگ ماشین رو روشن کن بریم (نگران)
= چی شده ....چرا ات بیهوشه؟!(نگران)
_ گفتم روشن کن بریم بیمارستان ...زود باش(داد و نگران)
تهیونگ ماشین رو روشن کرد و رفتیم بیمارستان ......
ادامه دارد.......
۴.۳k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.