عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
#Part_ 39
رفتم و یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه ای که خریده بودم .....کلید رو انداختم توی در و رفتم داخل ....همون جور پشت در نشستم و بدون اختیار دوباره زدم زیر گریه ....اینقدر گریه کردم که خوابم برد .....
ویو جونکوک توی دفترش : (عصر )
بعد رفتن ات انگار دنیا رو سرم خراب شد ...یعنی واقعا دیگه اینجا برنمیگرده ....یعنی واقعا قِید همه چیز رو زده ؟! حتی اون وو؟!
با خودم درگیر بودم که با باز شدن در رشته ی افکارم پاره شد.....
÷ بابا!
_ بله(کلافه)
÷ مامان .....
_ میشه دیگه درموردش حرف نزنی؟! لطفا!!
÷ ولی بابا ...
_ میدونم تمام زندگیمه ولی... لطفا دیگه درموردش حرف نزن ...
÷ چشم....
اون وو از اتاق زد بیرون سرم گذاشتم رو دستام ...هوففف ....نمیدونم واقعا دارم تاوان کدوم گناهم رو میدم !! ولی..... نمیتونستم بزارم اینطوری تموم شه !!! نمیزارم برای بار دوم زندگیم از هم بپاشه....
_ تهیونگ(بلند)
= بله؟
_ خونه ای که ات توشه رو پیدا کن..!!
= میدونی که اون الان دل خوشی ازت نداره ؟!
_ اره ولی ...نمیخوام زندگیم دوباره خراب شه !! پیداش کن(یکم بلند)
=ب...باشه،
ویو تهیونگ:
جونکوک عصبانی بود بد جور ....رفتم و بلخره با کمک بچه های باند خونه ی ات رو پیدا کردیم !
برگشتم دفتر جونکوک و در زدم....
_ بله؟!
= منم .....
_ بیا تو...
داخل دفتر شدم .....
= خونش رو پیدا کردیم!
_ خوبه ! ....چند تا از بچه ها باند رو بردار میخوام ات رو برگردونم!
= به زور ؟!
_ اره ....بعدا ازش معذرت خواهی میکنم!
= تو دیوونه ای پسر ،
ویو ات :
....چشام رو بزور باز کرد ....هوا تاریک شده بود.... به هر توانی بود از جام بلند شدم و رفتم سمت دست شویی و دست و صورتم رو شستم و رفتم و رو مبل توی حال نشستم که یهو زنگ در خورد ....
بزور از جام بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم....چایا بود!
+ چایا،
* ات ...حالت خوبه ؟ چرا رنگت پریده؟
+ نه بابا چیزی نیست حالم خوبه بیا تو ....
چایا اومد تو و رفتیم توی حال نشستیم....
* ولی ات بنظر نمیاد حالت خوب باشه ؟ ....وایسا ببینم گریه کردی؟!
+ چی نه بابا،
* اره گریه کردی ، از چشمای پف کرده و قرمزت میشه اینو فهمید ،
+ چیزی نیست بابا چایا حالم خوبه ...جدی میگم ...
* اره تو گفتی و منم باور کردم ....حالا اینو ولش ...چرا چند روزیه نمیای شرکت ؟! .........
#Part_ 39
رفتم و یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه ای که خریده بودم .....کلید رو انداختم توی در و رفتم داخل ....همون جور پشت در نشستم و بدون اختیار دوباره زدم زیر گریه ....اینقدر گریه کردم که خوابم برد .....
ویو جونکوک توی دفترش : (عصر )
بعد رفتن ات انگار دنیا رو سرم خراب شد ...یعنی واقعا دیگه اینجا برنمیگرده ....یعنی واقعا قِید همه چیز رو زده ؟! حتی اون وو؟!
با خودم درگیر بودم که با باز شدن در رشته ی افکارم پاره شد.....
÷ بابا!
_ بله(کلافه)
÷ مامان .....
_ میشه دیگه درموردش حرف نزنی؟! لطفا!!
÷ ولی بابا ...
_ میدونم تمام زندگیمه ولی... لطفا دیگه درموردش حرف نزن ...
÷ چشم....
اون وو از اتاق زد بیرون سرم گذاشتم رو دستام ...هوففف ....نمیدونم واقعا دارم تاوان کدوم گناهم رو میدم !! ولی..... نمیتونستم بزارم اینطوری تموم شه !!! نمیزارم برای بار دوم زندگیم از هم بپاشه....
_ تهیونگ(بلند)
= بله؟
_ خونه ای که ات توشه رو پیدا کن..!!
= میدونی که اون الان دل خوشی ازت نداره ؟!
_ اره ولی ...نمیخوام زندگیم دوباره خراب شه !! پیداش کن(یکم بلند)
=ب...باشه،
ویو تهیونگ:
جونکوک عصبانی بود بد جور ....رفتم و بلخره با کمک بچه های باند خونه ی ات رو پیدا کردیم !
برگشتم دفتر جونکوک و در زدم....
_ بله؟!
= منم .....
_ بیا تو...
داخل دفتر شدم .....
= خونش رو پیدا کردیم!
_ خوبه ! ....چند تا از بچه ها باند رو بردار میخوام ات رو برگردونم!
= به زور ؟!
_ اره ....بعدا ازش معذرت خواهی میکنم!
= تو دیوونه ای پسر ،
ویو ات :
....چشام رو بزور باز کرد ....هوا تاریک شده بود.... به هر توانی بود از جام بلند شدم و رفتم سمت دست شویی و دست و صورتم رو شستم و رفتم و رو مبل توی حال نشستم که یهو زنگ در خورد ....
بزور از جام بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم....چایا بود!
+ چایا،
* ات ...حالت خوبه ؟ چرا رنگت پریده؟
+ نه بابا چیزی نیست حالم خوبه بیا تو ....
چایا اومد تو و رفتیم توی حال نشستیم....
* ولی ات بنظر نمیاد حالت خوب باشه ؟ ....وایسا ببینم گریه کردی؟!
+ چی نه بابا،
* اره گریه کردی ، از چشمای پف کرده و قرمزت میشه اینو فهمید ،
+ چیزی نیست بابا چایا حالم خوبه ...جدی میگم ...
* اره تو گفتی و منم باور کردم ....حالا اینو ولش ...چرا چند روزیه نمیای شرکت ؟! .........
۸۷۶
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.