همسر اجباری ۲۸۶
#همسر_اجباری #۲۸۶
اخدا داد زدم آنااا ...تورو خدا یه کاری کنید....خانمم...آنا تورو خدا نرو جون
آریا دووم بیااااررر....خددددا آنامو ازم نگیییر. با شوک هایی که به آنا میدادن نوار قلب آنا فقط یه خط صاف بودو
تغییری نمیکرد... پرستار که دید دارم نگاه میکنم اومد پرده پنجره رو ازداخل اتاق کشید.
خخخخدددا آناااااا رو واسم نگه دار...نهههه...آنااااام..دوتا پرستار مرد مانعم شدن که برم تو اتاق ....داد میزدم
آنننااا....ولم کنید....نباید بزارم بره ....خدا ازم نگیرش...یه لحظه معدم چنان درد کشیدکه دیگه چیزی نفهمیدم...
چشمامو باز کردم...
درد و سوز بدی رو معدم بود. کسی دوروبرم نبود...
همه اتفاقا مثل برق از جلو چشمام گذشتن. آنای من رفت....اشکم رو صورتم ریخت... سرمی که باالی سرم بودرو
تازه دیدم اینا خیال دارن من زنده بمونم خیال دارن من زندگی کنم بعد از آنا...
چنگ زدم سرمو واز دستم کشیدمش بیرون...به شدت سوز زد ....اه...مهم نیست دیگه هیچی مهم نیست. از رو تخت
پا شدمو یه خورده سرم گیج رفت نشستم رو تخت ....بازم ایستادم ...اینجامنو یاد آنا مینداخت...
توراهرو هیچ کس نبود...و این مهر تثبیت به چیزی که دیده بودمو زد... طول راهرو رو طی کردم ... هیچ کسی رو
ندیدم )منظورم از هیچ کس یه آشنا بود(.
یه نیرویی منو کشید سمت بخش آنا... اگه آنا هنوز زنده باشه یه نفر از ما اونجاهست...
آروم رفتم خدا خدا میکردم کسی باشه باترس سرمو باال گرفتم...کسی نبود....آره کسی نبود فرشته من پر کشیده...
ناامید و با نفسی تنگ وچشمایی به خون نشسته رفتم سمت در خروجی... دیگه هیچی معنی نمیداد یه حالی
بودم...بی حس... بی خواسته...دلم شکسته بود دل گیر بودم... از خودم از آنا...از خدامون...از هامون...دلم تنها بودن
میخواست دلم سکوت میخواست ..میخوام همه رو فراموش کنم... هرچیزی که آنا رو یادم میاره... سوار ماشین
شدم...حرکت کردم به جایی که نمیدونستم کجا میرم ....فقط باید برم ....
....
کنار دریا یه ساحل خلوت پیدا کردم... و همونجا توقف کردم لرز بدی به بدنم افتاد پالتومو تنم کردم رفتم و نشستم
رو زمین تو خاکای نرم ساحل و تکیه مو دادم به سپر جلوی ماشین... و به دریا زل زدم دلم گرفته بود اشک پهنای
صورتم گرفته بود...داد زدم خدااااا
منم بنده ات بودم.....آناااا عشقم بود چرا....
اونقدر داد وبیداد کردم که بی جون افتادم کنار ماشینو به آسمون زل زدم...
اخدا داد زدم آنااا ...تورو خدا یه کاری کنید....خانمم...آنا تورو خدا نرو جون
آریا دووم بیااااررر....خددددا آنامو ازم نگیییر. با شوک هایی که به آنا میدادن نوار قلب آنا فقط یه خط صاف بودو
تغییری نمیکرد... پرستار که دید دارم نگاه میکنم اومد پرده پنجره رو ازداخل اتاق کشید.
خخخخدددا آناااااا رو واسم نگه دار...نهههه...آنااااام..دوتا پرستار مرد مانعم شدن که برم تو اتاق ....داد میزدم
آنننااا....ولم کنید....نباید بزارم بره ....خدا ازم نگیرش...یه لحظه معدم چنان درد کشیدکه دیگه چیزی نفهمیدم...
چشمامو باز کردم...
درد و سوز بدی رو معدم بود. کسی دوروبرم نبود...
همه اتفاقا مثل برق از جلو چشمام گذشتن. آنای من رفت....اشکم رو صورتم ریخت... سرمی که باالی سرم بودرو
تازه دیدم اینا خیال دارن من زنده بمونم خیال دارن من زندگی کنم بعد از آنا...
چنگ زدم سرمو واز دستم کشیدمش بیرون...به شدت سوز زد ....اه...مهم نیست دیگه هیچی مهم نیست. از رو تخت
پا شدمو یه خورده سرم گیج رفت نشستم رو تخت ....بازم ایستادم ...اینجامنو یاد آنا مینداخت...
توراهرو هیچ کس نبود...و این مهر تثبیت به چیزی که دیده بودمو زد... طول راهرو رو طی کردم ... هیچ کسی رو
ندیدم )منظورم از هیچ کس یه آشنا بود(.
یه نیرویی منو کشید سمت بخش آنا... اگه آنا هنوز زنده باشه یه نفر از ما اونجاهست...
آروم رفتم خدا خدا میکردم کسی باشه باترس سرمو باال گرفتم...کسی نبود....آره کسی نبود فرشته من پر کشیده...
ناامید و با نفسی تنگ وچشمایی به خون نشسته رفتم سمت در خروجی... دیگه هیچی معنی نمیداد یه حالی
بودم...بی حس... بی خواسته...دلم شکسته بود دل گیر بودم... از خودم از آنا...از خدامون...از هامون...دلم تنها بودن
میخواست دلم سکوت میخواست ..میخوام همه رو فراموش کنم... هرچیزی که آنا رو یادم میاره... سوار ماشین
شدم...حرکت کردم به جایی که نمیدونستم کجا میرم ....فقط باید برم ....
....
کنار دریا یه ساحل خلوت پیدا کردم... و همونجا توقف کردم لرز بدی به بدنم افتاد پالتومو تنم کردم رفتم و نشستم
رو زمین تو خاکای نرم ساحل و تکیه مو دادم به سپر جلوی ماشین... و به دریا زل زدم دلم گرفته بود اشک پهنای
صورتم گرفته بود...داد زدم خدااااا
منم بنده ات بودم.....آناااا عشقم بود چرا....
اونقدر داد وبیداد کردم که بی جون افتادم کنار ماشینو به آسمون زل زدم...
۷.۸k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.