پارت

پارت2
چشم های اون ها من رو ترسوند بغضم گرفتم نمیتونستم خودم رو نگه دارم پشتم رو به برادرا کردم که اشکم رو نبینن و با صدایی لرزون گفتم یعنی انقدر ازم متنفرین
اریک: هینا گفت یعنی انقدر ازم متنفرین که برگردندمش سمت خودمون داشت اشک میریخت سرش داد زدم آره حتی بیشتر از اینکه فکرش رو بکنی دیگه گریه نکرد سرش رو انداخت پایین و آروم گفت باشه و رفت هدریک گفت تو حقیقت رو گفتی پس انقد نگران نباش اون به مادر نمیگه(نویسنده: نگران نباش دخترم خبرچین نیست:/)
کایل: داشتم میرفتم سمت اتاقم که از اتاق هینا صدایی شنیدم لای در باز بود نگاه کردم رو تختش دراز کشیده و گریه میکنه گفتم حتما ترسیده شاید دست از سر ما برداره دیگه به گریه هاش اهمیت ندادم و رفتم
شب.....
نشسته بودیم دور هم داشتیم غذا می‌خوردیم که هینا وارد اتاق غذا خوری شد و نشست کنار مادر اریک در گوش من گفت( نویسنده: چی گفت) که شاید میخواد چغلی کنه یه پوز خندی زدم و گفتم نگران نباش اون جرعت نداره دیدیم داره به مادر چیزی میگه و بعد خوردن غذا رفت
فردا......
هینا: میخواستم برم اتاق غذا خوری.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
دیدگاه ها (۲)

پارت 3تو راه بودم واقعا این خونه خیلی بزرگ بود ای بابا کی می...

پارت 4بازم تو فکر بودم که نگاه هینا به من افتاد اومد جلو نکن...

عشق رمانتیک من ❤😎پارت ۱۶فلش بک به یکم قبل که هانیل رسیدویو ه...

عشق رمانتیک من ❤😎پارت ۴۴ ویو هینااز اونجایی که بدنم خیلی نرم...

پست اولمه حمایت کنید ❤️

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط