بچه که بودیم

بچه که بودیم ...
ثانیه به ثانیه ...
لحظه ها را زندگی می کردیم ...
خوشی تنها هدفمان بود ...
انگار خدا سفت در آغوشمان گرفته بود...
تنها زمانی از آغوشش بیرون بودیم ...
و سخت می گذشت ...
که مشق شبمان ...
از دو خط به ده خط می رسید...
لذت هایمان را ...
با تغییر فصل ها منطبق می کردیم...
بزرگتر که شدیم ...
لحظه ها و ثانیه ها و ساعت ها ...
همانقدر بی ارزش شدن ...
که زندگی کردن ...
یادمان رفت ...
دست هایمان بلندتر شدند ...
تا آغوشمان بزرگتر باشد!
یادمان رفت آغوش مادر...
عطری نایاب دارد ...
که ریه هایمان را تازه می کند...
یادمان رفت روزی می رسد ...
که دست هایمان ...
بهانه ی دست های پینه بسته ی ...
مردی را می گیرند ...
که جوانیش را سختی ها دزدیدند...
یادمان رفت خیس شدن زیر باران ...
همان لذت بچگی را دارد ...
یادمان رفت هیچ چیز و هیچ کس...روزهای رفته را برایمان هدیه نمی آورد...

دیدگاه ها (۳)

امروز #پنچ_شنبه است..دلم بارانچشمم بارانبا یک بغل گلایول سفی...

گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن !گاه می لغزد زبانم، بشنو ...

از مادرم پرسیده بودم...با گل هایی که خواهم چید...چه کنم که ه...

پیر شدیم و نفهمیدیم ...دوست داشتن ...ارزشش بیشتر از نبخشیدن ...

قهوه های جاویدان ☕ قسمت ۷ / صفحه پنجم :ذوق و شوق تمام وجودم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط