پارت 132 :
پارت 132 :
چهار ماه بعد
( خودم )
هنوز عصبی بودم ولی نه اونقدر .
روی تخت دراز کشیدم .
صدای رد و برق اومد . سریع بیرونو نگا کردم .
بارون زیادی میومد و هوا ابری و خیلی سرد ):
یادش بخیر .
گوشیمو برداشتم و رفتم لبه پنجره نشستم . یاد روزایی که اینجا میشستم و منتظر اران مین تا بودم یا کتاب میخوندم .
یاد روزیی که مسابقه اریال سیلک و کونگ فو رو باهم دادم و با اران مین تا میگفتم و میخندیدم که تو هردو ورزش نفر اول شدم .
یا وقتی میرفتم مهمونی و کلی میخندیدم و میرقصیدم یا با اران مین تا دوچرخه سواری میکردیم تو جنگل که اینقدر سرعتم زیاد بود که تمام اب های گلی ریخت روم و کلی اران مین تا خندید .
یا رو پل اینقدر به دریاچه و هوای ابری نگا میکردیم که خوابمون میبرد .
چقدر زود گذشت فکر نمیکردم همچین روزی بیاد . همیشه میترسیدم اران مین تا ازم جدا شه و دیگع باهام حرف نزنه . حالا الان تنهای تنهام .
اشک هام ریخت .
وقتی با وی پیاده روی میکردم . چرا چرا یک کاری میکنین که دیگه نتونم خوش باشم .
الان هرچی انتقام بود ازم گرفتین ... الانم مثل قبل خوشحالین مثل قبل حالتون خوبه نیست پس هیچ نعفی نبردین ....
گریه کردم و دست راستم و به پنجره زدم . چرا چرا ...
هیچ وقت فکر اینکه قراره اینقدر ضعیف بشم و نمیکردم . دوباره عصبی شدم .
یک لباس سیاه گشاد استین بلند با چهارخونع های بهم ریخته طوسی خیلی پر رنگ پوشیدم با یک شلوار سیاه .
از خونه زدم بیرون و راه رفتم تو خیابون ها .
پله های پشت خونشون رفتم بالا به طبقه سوم رسیدم تو خونه رو نگا کردم .
خالی بود . همین طور اتاق ها ...
از پله ها اومدم پایین و جلو خونشون وایستادم . یک خنده خیلی تلخ و کجی زدم و گفتم : چه بد ...... از اینجا هم رفتن .
رفتم به پیاده رویم . تو حال خودم نبودم .
بعد از چند ساعت دیدن خیابون ها و کوچه ها بارون گرفت .
کاش الان بودن و دستم تو دست جانگ کوک میکردم و زیر بارون راه میرفتیم .
شب شده بود و بارون میومد هنوز . . .
زیر بارون روی جدول کنار خیابون وایستادم . خیلی سردم بود و موهام کامل خیس شده بود .
اشکام اجازه ندادن و سریع ریختن . گریه کردم . من بدرد نخورم چرا وجود دارم وقتی هیچکس حسم نمیکنه وقتی کسی رو ندارم که پیشم باشه .
از خیابون رد شدم . داشتم صدام میکردن ولی توجه نکردم که یکی بلند صدام کرد . ناییییکا .
به خودم اومدم که دیدم ماشین با سرعت زیاد داره میاد و بوغ میزنه .
یک دفعه یکی منو بغل کرد و سریع منو چرخوند . از نوع بغل گرفتنش فهمیدم جیمینه .
توی بغلش بودم . ماشین رفت و سریع منو از خودش جدا کرد و گفت : خانم حالتون خوبه ؟؟؟؟؟؟؟.
ا اون جیمین نبود . گفتم : چرا نزاشتی بمیرم !!!! گفت : شما بدنتون خیلی سرده .
سیوشرت مشکیشو دراورد و روی من انداخت و گفت : لطفا مواظب خودتون باشید .
رفت .
چهار ماه بعد
( خودم )
هنوز عصبی بودم ولی نه اونقدر .
روی تخت دراز کشیدم .
صدای رد و برق اومد . سریع بیرونو نگا کردم .
بارون زیادی میومد و هوا ابری و خیلی سرد ):
یادش بخیر .
گوشیمو برداشتم و رفتم لبه پنجره نشستم . یاد روزایی که اینجا میشستم و منتظر اران مین تا بودم یا کتاب میخوندم .
یاد روزیی که مسابقه اریال سیلک و کونگ فو رو باهم دادم و با اران مین تا میگفتم و میخندیدم که تو هردو ورزش نفر اول شدم .
یا وقتی میرفتم مهمونی و کلی میخندیدم و میرقصیدم یا با اران مین تا دوچرخه سواری میکردیم تو جنگل که اینقدر سرعتم زیاد بود که تمام اب های گلی ریخت روم و کلی اران مین تا خندید .
یا رو پل اینقدر به دریاچه و هوای ابری نگا میکردیم که خوابمون میبرد .
چقدر زود گذشت فکر نمیکردم همچین روزی بیاد . همیشه میترسیدم اران مین تا ازم جدا شه و دیگع باهام حرف نزنه . حالا الان تنهای تنهام .
اشک هام ریخت .
وقتی با وی پیاده روی میکردم . چرا چرا یک کاری میکنین که دیگه نتونم خوش باشم .
الان هرچی انتقام بود ازم گرفتین ... الانم مثل قبل خوشحالین مثل قبل حالتون خوبه نیست پس هیچ نعفی نبردین ....
گریه کردم و دست راستم و به پنجره زدم . چرا چرا ...
هیچ وقت فکر اینکه قراره اینقدر ضعیف بشم و نمیکردم . دوباره عصبی شدم .
یک لباس سیاه گشاد استین بلند با چهارخونع های بهم ریخته طوسی خیلی پر رنگ پوشیدم با یک شلوار سیاه .
از خونه زدم بیرون و راه رفتم تو خیابون ها .
پله های پشت خونشون رفتم بالا به طبقه سوم رسیدم تو خونه رو نگا کردم .
خالی بود . همین طور اتاق ها ...
از پله ها اومدم پایین و جلو خونشون وایستادم . یک خنده خیلی تلخ و کجی زدم و گفتم : چه بد ...... از اینجا هم رفتن .
رفتم به پیاده رویم . تو حال خودم نبودم .
بعد از چند ساعت دیدن خیابون ها و کوچه ها بارون گرفت .
کاش الان بودن و دستم تو دست جانگ کوک میکردم و زیر بارون راه میرفتیم .
شب شده بود و بارون میومد هنوز . . .
زیر بارون روی جدول کنار خیابون وایستادم . خیلی سردم بود و موهام کامل خیس شده بود .
اشکام اجازه ندادن و سریع ریختن . گریه کردم . من بدرد نخورم چرا وجود دارم وقتی هیچکس حسم نمیکنه وقتی کسی رو ندارم که پیشم باشه .
از خیابون رد شدم . داشتم صدام میکردن ولی توجه نکردم که یکی بلند صدام کرد . ناییییکا .
به خودم اومدم که دیدم ماشین با سرعت زیاد داره میاد و بوغ میزنه .
یک دفعه یکی منو بغل کرد و سریع منو چرخوند . از نوع بغل گرفتنش فهمیدم جیمینه .
توی بغلش بودم . ماشین رفت و سریع منو از خودش جدا کرد و گفت : خانم حالتون خوبه ؟؟؟؟؟؟؟.
ا اون جیمین نبود . گفتم : چرا نزاشتی بمیرم !!!! گفت : شما بدنتون خیلی سرده .
سیوشرت مشکیشو دراورد و روی من انداخت و گفت : لطفا مواظب خودتون باشید .
رفت .
۴۹.۹k
۰۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.