حکایت عجیبی است

حکایت عجیبی است ؛
به شب که میرسیم
دردهایمان " به روز " میشوند …
دیدگاه ها (۱)

بارون نمیومد ولی هوا خیلی دل بودگفتم برم بیرون یه قدم بزنم ،...

دست به دست مدعی ، شانه به شانه میرویآه که با رقیب من جانب خا...

بهترین و کوتاه ترین داستان جهان ؛هیچ حواسم نبود ، دو فنجان ر...

باز هم شب شد و من ماندم و تکرار غزلقلمی دست من افتاد به اصرا...

چادر مادر من فاطمه(س) حرمت دارد.

حس عجیبی میده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اگه دوست داری هر روز یه محتوا...

موهاتو که نامرتب کردیروز منو شب کردیبا حسرت نگاه به زینب کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط