سناریو پارت ۵
سناریو پارت ۵
اون هم میدوریا رو بقل میکنه...
و در همین حالت خوابش میگیره..
(بعد از گذشت چند ساعت...)
میدوریا کم کم از خواب بیدار میشه چشم هاش رو اروم اروم باز میکنه..
وقتی چشم هاش رو باز میکنه کاچان رو میبینه که رو به روش خوابیده.. خیلی اروم.. بی خبر از هرچیزی که داره اتفاق میفته... واقعا ادم دلش می خواد با دیدن کاتسوگی هیچ وقت از خواب بیدار نشه..
میدوریا اول فکر میکنه داره خواب میبینه بخاطر همین خیلی اروم میگه:.. کاچان..؟
باکوگو:....(اروم اروم چشم هاش رو باز میکنه /نویسنده: وقتی خوابه شبیه گربس بعد تا بیدار میشه خیلی شبیه یه گرگ میشه.. چرا؟)
باکوگو اروم چشم هاش رو باز میکنه و به میدوریا نگاه میکنه.
میدوریا:....(داره به باکوگو نگاه می کنه)
باکوگو:.....( داره به میدوریا نگاه میکنه)
باکوگو: دکو....!؟ 💢
میدوریا: کاچان!؟.... اینجا چی کار میکنی؟
باکوگو: 💢💢💢(بعد دستشو میاره بالا و به میدوریا نشون میده که هنوز دستشو گرفته..)
میدوریا دستشو ول میکنه و خیلی حول میگه...: ببخشید کاچان...(خودش شکه و ناراحته که دست باکوگو رو گرفته)
باکوگو اول یه اه خیلی کوتا میکشه بعد میگه: دکوو... 💢💢!!
مچ دست میدوریا رو میگیره و روش وایمیسته..
میدوریا الان شکه شده و منتظره باکوگو حرفشو بزنه..
باکوگو: توی نفله.... شوخی میکنی!💢!!؟؟منو مسخره کردی؟!! 💢💢دکوی نفله وقتی بوسیدنت اینقدر خوبه چرا ازم خواستی بهت یاد بدم!!؟ بعدشم مربیتم! معشوقت
که نیستم!!!
میدوریا:.... ببخشید....... دست خودم نبود...(میدوریا خیلی شرمندس و خجالت میکشه بخاطر همین به یه جای دیگه نگاه میکنه...)
باکوگو: ایزوکو... منو ببین!......
میدوریا سرش رو برمیگردونه و اروم اروم بهش نگاه میکنه..
باکوگو وقتی میدوریا برگشت و بهش نگاه کرد.. به سمتش میره و می بوسدش..
وحشیانه می بوسیدش، جوری که باعث میشه لب میدوریا خون بیاد..(زخمش زیاد بزرگ نیست در حد یه خراش کوشولو)
میدوریا به نفس نفس میفته و میگه بسه ولی باکوگو ادامه میده تا..
بالاخره بس میکنه از روی میدوریا بلند میشه..
بلند میشه و به میدوریا نگاه میکنه و طبق گفته های خودش نشون میده اینجا حرف حرف کیه....
میدوریا اروم بازوش رو میاره بالا و روی چشم هاش میزاره..
باکوگو میره و یه دستمال بر میداره و به سمت میدوریا میگیره..: دکو..! بگیرش.. لبت خونریزی داره..
میدوریا:.... ممنون...(دستمال رو میگیره و روی لبش میزاره)... راستی.. کاچان.. میشه.. رمان.. های.. عاشقانه.. ای.. که.. مینویسی.. رو.. بخونم؟!(چون هنوز نفس نفس میزنه شمرده شمرده صحبت میکنه)
باکوگو: دکوو💢💢!! کدوم نفله ای بهت گفته،که من رمان عاشقانه مینویسم؟!!! 💢💢💢💢💢
میدوریا: هیچکی... بخدا هیچکس... خودم فهمیدم..
باکوگو:دکوی نفله!!!! منو خر فرض کردی؟!!یه بار دیگه میگم کدوم نفله ای...
اون هم میدوریا رو بقل میکنه...
و در همین حالت خوابش میگیره..
(بعد از گذشت چند ساعت...)
میدوریا کم کم از خواب بیدار میشه چشم هاش رو اروم اروم باز میکنه..
وقتی چشم هاش رو باز میکنه کاچان رو میبینه که رو به روش خوابیده.. خیلی اروم.. بی خبر از هرچیزی که داره اتفاق میفته... واقعا ادم دلش می خواد با دیدن کاتسوگی هیچ وقت از خواب بیدار نشه..
میدوریا اول فکر میکنه داره خواب میبینه بخاطر همین خیلی اروم میگه:.. کاچان..؟
باکوگو:....(اروم اروم چشم هاش رو باز میکنه /نویسنده: وقتی خوابه شبیه گربس بعد تا بیدار میشه خیلی شبیه یه گرگ میشه.. چرا؟)
باکوگو اروم چشم هاش رو باز میکنه و به میدوریا نگاه میکنه.
میدوریا:....(داره به باکوگو نگاه می کنه)
باکوگو:.....( داره به میدوریا نگاه میکنه)
باکوگو: دکو....!؟ 💢
میدوریا: کاچان!؟.... اینجا چی کار میکنی؟
باکوگو: 💢💢💢(بعد دستشو میاره بالا و به میدوریا نشون میده که هنوز دستشو گرفته..)
میدوریا دستشو ول میکنه و خیلی حول میگه...: ببخشید کاچان...(خودش شکه و ناراحته که دست باکوگو رو گرفته)
باکوگو اول یه اه خیلی کوتا میکشه بعد میگه: دکوو... 💢💢!!
مچ دست میدوریا رو میگیره و روش وایمیسته..
میدوریا الان شکه شده و منتظره باکوگو حرفشو بزنه..
باکوگو: توی نفله.... شوخی میکنی!💢!!؟؟منو مسخره کردی؟!! 💢💢دکوی نفله وقتی بوسیدنت اینقدر خوبه چرا ازم خواستی بهت یاد بدم!!؟ بعدشم مربیتم! معشوقت
که نیستم!!!
میدوریا:.... ببخشید....... دست خودم نبود...(میدوریا خیلی شرمندس و خجالت میکشه بخاطر همین به یه جای دیگه نگاه میکنه...)
باکوگو: ایزوکو... منو ببین!......
میدوریا سرش رو برمیگردونه و اروم اروم بهش نگاه میکنه..
باکوگو وقتی میدوریا برگشت و بهش نگاه کرد.. به سمتش میره و می بوسدش..
وحشیانه می بوسیدش، جوری که باعث میشه لب میدوریا خون بیاد..(زخمش زیاد بزرگ نیست در حد یه خراش کوشولو)
میدوریا به نفس نفس میفته و میگه بسه ولی باکوگو ادامه میده تا..
بالاخره بس میکنه از روی میدوریا بلند میشه..
بلند میشه و به میدوریا نگاه میکنه و طبق گفته های خودش نشون میده اینجا حرف حرف کیه....
میدوریا اروم بازوش رو میاره بالا و روی چشم هاش میزاره..
باکوگو میره و یه دستمال بر میداره و به سمت میدوریا میگیره..: دکو..! بگیرش.. لبت خونریزی داره..
میدوریا:.... ممنون...(دستمال رو میگیره و روی لبش میزاره)... راستی.. کاچان.. میشه.. رمان.. های.. عاشقانه.. ای.. که.. مینویسی.. رو.. بخونم؟!(چون هنوز نفس نفس میزنه شمرده شمرده صحبت میکنه)
باکوگو: دکوو💢💢!! کدوم نفله ای بهت گفته،که من رمان عاشقانه مینویسم؟!!! 💢💢💢💢💢
میدوریا: هیچکی... بخدا هیچکس... خودم فهمیدم..
باکوگو:دکوی نفله!!!! منو خر فرض کردی؟!!یه بار دیگه میگم کدوم نفله ای...
۷۴۲
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.